1/14/2011

نمی دانم دلیلش چیست که این روزها به هر که بر می خورم گویا روی زندگی اش گرد افسردگی پاشیده اند. یک جورایی دل همه آنهایی که می شناسمشان از زند گی گرفته و به قول معروف در حال نالیدن و شکایت کردن هستند. دوست مشاور روانشناسم که می گوید حتی آنها هم از پس حل مشکلاتشان بر نمی آیند و کم کم به آخر خط رسیده اند. فروغ می گوید دوستان روانپزشکش دچار تیک های عصبی شده اند. آدم هایی را می شناسم که قبل تر ها الگوی روحی و روانی ام بوده اند و حالا غصه دار تر از بقیه هستند! خوب احساس بدی دارم و نمی دانم چگونه از این فضای کسالت بار رها شوم. نه کسی هست نه جایی هست و نه راهی که بشود دلی خوش کرد به وجودش. بغضی وقت ها با تمام قوایم تلاش می کنم با همه افکار منفی مقابله کنم اما راه به جایی نمی برم و نهایتش تسلیم می شوم.این زمان های بازندگی بدترین لحظه های زندگی ام هستند. لحظه هایی که روحم اسیر دستان حقایق تلخ می شوند و هیچ مدیتیشن و راه متافیزیکی از بار غمش نمی کاهد.

دلم واقعا یک فضای شاد می خواهد . دیدار با آدم های شاد . رفتن و گشتن در فضا های روح افزا و خندیدن ها یا ز ته دل. راستش را بگویم باورم نمی شود که خیلی وقت است از ته دل نخند یده ام. باورم نمی شود که یک سال می شود کتاب خوب نخوانده ام و فیلم خوب ندیده ام. اصلا آدم وقتی این کار ها را نکند چطور ادعایش می شود که زندگی را تجربه می کند؟!

از همه این تجربه های تلخ هم حرفی نزنم دلم برای دخترم می سوزد که بی آنکه خودش بخواهد وارد دنیای آدم بزرگ هایی شده که خودشان هنوز نمی دانند زندگی را چطور باید پیش ببرند.




2 comments:

سوفيا said...

دوست خوبم
مي دانم كه گاهي خلاصي از اين همه رنج كه ذهنمان را فرا گرفته خيلي دشوار است، ولي حتي به زور هم كه شده بايد بخنديم و لذت هاي كوچكمان را فراموش نكنيم.
من هم بارها وقتي خسته از كار و روزگار به خانه مي رسم كاري جز اشك از دست م بر نمي آيد ولي تسليم دن را هيچ گونه نمي خواهم.
شايد گاهي هم بايد گريه كنيم و فرياد بكشيم با هم يا تنهايي
ولي ما هنوز هستيم به آرزوهايمان
سعي كن تمام لحظه ها به آنها فكر كني و حتي به همين اندازه خودت را نزديكشان حس كني.
ما ملت بي اميد و آرزو نيستيم
نبايد باشيم.
روي ماه كتايونت را ببوس.
اميدوارم هميشه چراغ هاي فهم مان روشن باشد و غم اين لحظه هاي سخت نشانه همين است.

Anonymous said...

ممنونم سوفیای عزیز : زلال پرست