12/06/2010

سرم گرم زندگی است به قولی. دلبرکم حسابی شیرین شده و وقتم را کاملا مختص دلبر یهای خودش کرده. ولی مشکلی که این روزها با آن مواجه شده ام وابستگی بیش از اندازه کتایون به من و پدرش است . به طور مثال اگر پدرش را نبیند آنقدر بی قرار می شود که مرا مضطرب می کند. وقتی مرا مشغول کاری می بیند چهار دست وپا به سراغم می آید و حواسم را به سمت خودش جلب می کند.اگر به کارم ادامه بدهم شروع به جیغ زدن و گریه می کند.

این روزها کتایون کم کم به کمک اشیاء می ایستد و تاتی تاتی می کند. حرف های ما را کامل متوجه میشود و گهگاهی اصوات معنا داری از دهانش خارج می شود مثل (دادا) یا ( بابابابا) .خلاصه کتایون دارد رشد می کند وبزرگ می شود و من شاهد شکل گرفتن روح و روان یک انسان از خون خودم هستم .

چند کتاب و داستان خریده ام وشب ها به محض اینکه کتایون می خوابد آنها را می خوانم. باید ساعت هایی را به خودم اختصاص بدهم در غیر این صورت می دانم که کم می آورم!


1 comment:

Anonymous said...

با سلام ،باز هم خوشحالم که میبینم دوباره می نویسی ...