10/26/2010

قبل نوشت: می دانم اینجا را نمی خوانی ، نه اینکه خبر نداری وبلاگ می نویسم که از همان آغاز اشنایی مان بهت گفته بودم. نمی خوانی چون آنقدر زندگی درگیرت کرده که فراموشت می شود به اینجا بیایی .شاید هم فکر می کنی من آنقدر درگیر زندگی شده ام که نوشتن را فراموش کرده ام. خلاصه من این را برای تو می نویسم شاید روزی تصادفی از اینجا گذشتی.

شده تا به حال ناگهانی سرت را به عقب بر گردانی و ببینی چقدر منظره زیبا پشت سرت بوده که تو ندیده ای و یک دفعه بی خیال رفتن شوی و برگردی و راه رفته را دویاره با دقت نگاه کنی؟ می دانی این چند وقته من احساس می کنم دوست دارم تمام این راه های رفته ای را که با هم بوده ایم دوباره پیاده پیاده با هم گز کنیم و حرف بزنیم و لذتش را ببریم. احساس می کنم که این منی که الان همسر است و مادر خودش را جاهایی در همان مسیر ها جا گذاشته. تقصیر تو هم نبوده اصلا. من عجول بودم و همه اش دستان تو را کشیدم که تندتر برویم که نکند دیر شود .

وقتی موهای سفید روی شقیقه ات را می بینم دلم هری می ریزد و خودم را سرزنش می کنم و می گویم یعنی اگر اهسته تر آمده بودیم بهتر نبود؟ می دانم این کمال گرایی مطلق تو هم بی تقصیر نیست .همین خود تو تنها حامی و مشوق دویدن های بی توقف منی. خود تو هستی که انگیزه بلند پروازی های نا متناهی من شده ای و پای رفتنمی در زمانه ای که همه مرا به ایستادن وادار می کنند اما دلم یک جورایی برای تو می سوزد. دلم می سوزد که چرا همیشه فداکاری از جانب تو باید باشد. نکند قرار است من جواب این همه گذشت را یک جا بخواهم بد جوری جبران کنم.دروغ چرا! میترسم چون آدم خیلی فداکاری نیستم به خدا.

خب بعضی وقتها احساس می کنم که چقدر دوست دارم کتایون مثل تو بشود. اینقدر لطیف و مهربان و با پشتکار، اما بعضی جاهایش اصلا خوب نیست. اینکه تو همه را خیلی خوب می بیینی و من همه اش احساس می کنم مثبت اندیشی تو دراین روزهایی که آدم ها دست کمی از گرگ های گرسنه در بیابان ندارند، اصلا مفید نیست! هرچند این بی شیله پیله بودن تو بود که مرا مجذوبت کرد .

می دانم بعضی وقتها جفتمان بدجور دلتنگ می شویم از زندگی ولی خوب اگر این هم نباشد که خیلی زندگیمان فانتزی می شوددیگربه قول بعضی ها چشممان میزنند یهو!

بعد نوشت:ببخش خیلی پراکنده نوشتم. ذهنم متمرکز نبود.

1 comment:

سوفيا said...

سلام دوست زلالم
مي دانم سخت است خودم هم خجالت مي كشم كمي چون چند سالي هم هست دوچرخه سواري نكرده ام. البته دوچرخه سواري من به همان دلايلي مه مي داني بايسيكل وار دور حياط خانه پدري بود. ولي چه كنم آنقدر خسته و سنگينم كه كمي دلخوشي مي خواهم. يك روزن در ذهنم تا شايد كمي سبك شوم. تو هم چشم بسته پدال مي زني در خانه؟
با آرزوي نسيم در ميان موهايت و آفتاب روي سرت؟