10/13/2010

زندگی همینطور خودش می گذرد و باز این منم که باید صبرم را بیشتر کنم. دلم باز هم بد جور گرفته از این روزگار که بد رقم خلاف میلم می چرخد. از این روزهایی که خیلی کند و سنگین می گذرند. از آدم هایی که با یک جمله دلم را می شکنند و ...

دلم گرفته.هیجانی ندارم برای رفتن.چند روز قبل خودم را هی مرور می کردم ومی دیدم همه اش این سالها در دویدن بوده ام و هیچ چیز قانع ام نکرد که به خودم بگویم بس است دیگر.اینجا بایست و نفسی تازه کن. در دویدن بوده ام همه این سالها. برای اینکه زودتر ار بقیه برسم .شاید از دید بقیه ( که نمی دانم کی هستند و کجای زندگی من ایستاده اند که اینقدر به خاطرشان به خودم سخت گرفته ام) من واقعا زودتر هم رسیده باشم اما خودم احساس می کنم در این دوید ن ها فرصت نکردم زندگی کنم به آن معنا که دلم می خواسته. به آن شکل که دوست داشتم این ده سال اخیر را لذت ببرم. بار زیادی روی دوش خودم گذاشتم. زیاد تر از توانم از خودم انرژی گرفته ام و اطرافیانم را بد عادت کرده ام که حالا تا کمی جلویشان از سختی می نالم همه شان اخم می کنند و می گویند تو که سختی ندیده ای . تو که ناشکر نبوده ای. شاید من سختی نکشیده ام و به قو ل م ناز پرورده بوده ام تمام عمر. اما من این را خوب می دانم که هر چه که باشد ایده ال من خیلی هم دسترس ناپذیر نبود .می شد که خیلی را حت تر از این حرف ها بهش رسید.

آدم ها وقتی می خواهند به همدیگر دلداری بدهند اولین کاری که می توانند انگار بکنند کوچک کردن مشکلات طرف مقابل است و ضعیف نشان دادن او که بابا تو باید توانت بیشتر از این حرف ها باشد اگر جای ما بودی چه می کردی . من از این جمله ها نفرت دارم. آدم ها اگر نمی توانید مرا آرام کنید خواهش می کنم دست از سرم بر دارید. من که از شما کمکی نخواستم .من فقط دلم می خواهد یک نفر بشیند و فقط حرف هایم را بشنود. کسی که قضاوتم نکند و نگوید خودت خواستی! من دلم از آدم ها گرفته . از دست آدم ها به که پناه باید ببرم.

جایی برای حرف زدن نمانده. نه می شود با کسی درد دل کرد و نه کسی هست که آنقدر سنگ صبور باشد که با حرف های من اخمش در هم نرود. آدم ها فقط ظاهر خندانم را می بینند و به وضعم غبطه می خورند. آنها همین دویدنها و به نظر خودشان رسیدن های مرا دیده اند و شده ام نقل مجلس ها ی خاله زنکانه شان. چه باید کرد؟

اینجا شاید تنها جایی باشد که می آیم و می شوم همان آدمی که خودم می شناسم. همان دخترکی که نیاز دارد کسی دستانش را بگیرد و به کنار ساحل ببرد و ساعت ها به قصه های ساختگی اش گوش کند. من همان دخترکی هستم که با پروانه های باغچه دردل می کرد و دلش به حال مورچه هایی که خانه شان را آب دادن به گل ها، خراب کرده بود می سوخت.آیا توقع من خیلی از آدم ها زیاد است؟

4 comments:

سوفيا said...

دوست زلالم سلام
نمي دانم چند سال داري ولي تو هم داري مي رسي به اين احساس كه نبايد با كسي حرف زد\‌نبايد انتظار داشت بفهمند تو چه مي گويي چون نمي فهمند حتي اگر تلاش كنند. هميشه مي خواهند با كوچك جلوه دادن مشكلات و در واقع با كوچك كردن آدم و دردهايي كه جانش را به تنگ آورده اند سبكت كنند. دلم مي گيرد زلال جان چرا تنهايي تقدير مكرر ماست. چرا حتي عزيزترين ها هم نمي فهمند وقت درد و اشك و به تنگ آمدن نبايد نصيحت كرد و حرف هاي احمقانه بافت. چرا اينقدر سخت است يك سكوت ساده و دستي مهربان كه نوازشت كند؟

سنگ صبور said...

سلام
نيت نصيحت كردن ندارم. يعني خودم را تا ان حد نمي بينم اما چيزي كه خودم تجربه كرده ام را مي گويم كه هميشه انسان در زندگي اش با روزهايي مواجه مي شود كه حسرت همان روزهايي را مي خورد كه از زندگي در ان ها راضي نبود. زندگي ما دست خود ماست مي توان آنرا انگونه كه دوست داريم تغيير دهيم به شرطي كه افسوس روزهاي سپري شده را نخوريم
چند سالي مي شود كه هزارگاهي به وبتان سر مي زنم و همشه شما آدمي پر تلاش و موفق در ذهن خودم تعريف كرده ام. مطمئنم همين گونه ايد و اميدوارم كه هميشه در اوج باشيد.

سنگ صبور said...

سلام زلال عزيز
راستش فكر مي كنم حدود پنج شش سالي مي شود كه خواننده وبت هستم. قبل از اين كه به بلاگ اسپات بيايي. آن روزها دانشجوي شيراز بودي و مي دانم هم كه اصالتا جنوبي هستي. بعدها ازدواج كردي بچه دار شدي و من از طريق وبت در جريان همه بودم.
دغدغه هاي بي شمار روزمره و مخصوصا برخوردهاي نادرست ديگران براي همه هستو من هم چند روزيست كه شديدا درگيرش شده ام تا جايي كه در محل كارم استعفايم را نوشتم و آمدم بيرون. آنها موافقت نكردند و هر روز تماس هايشان شده قوز بالا قوز. برخي از آدمها واقعا حقيرند و تمام وجودشان آزار و اذيت و منشا شر و دروغ و ريا. غير قابل تحملند. نمي خواهم ناراحتت كنم فقط خواستم بداني هميشه و همه جا اين رفتارهاي نادرست هست متاسفانه.
من و شما مادريم و حداقل به خاطر بچه هايمان هم كه شده بايد سعي كنيم هميشه روحيه اي قوي و شاداب داشته باشيم.
برايتان آرزوي سشلامتي و شادكامي مي كنم
راستي من شيرازي نيستم. ساكن تهرانم. از وبلاگ نويس شيرازي كه اصطلاحات شيرازي را در وبش مي نويسد پرسيده بودم منشا كلمه "يارو" از شيراز نيست؟؟ شايد شما ها يار را يارو تلفظ كرده ايد و اين در گفتار ما جا افتاده. البته بيشتر جنبه شوخي داشت.
موفق باشيد
بدرود

misha said...

حتم دارم با نوشتن جمله آخر گریه هم کردی