9/28/2010

پاییز آمدو ذهن خیالپرداز من راهی روزهای خوشی شد که لذت خوردن نان و پنیر عصرانه اش را با هیچ چیزی عوض نمی کنم. من تقریبا یکسال زودتر به مدرسه رفته ام. شیطان و بازیگوش وبوده ام گویا .حوصله کلاس درس را نداشتم و تنبل کلاس اول من بودم و من! معلمم مرا نشانده بود کنار دختری به نام فرشته ح که درسش خیلی خوب بود و مودب بود و ساکت که مثلا من هم از او یاد بگیرم. اما زهی خیال باطل که فرشته هم زیر نیمکت با من زالزالک می خورد و ریز ریز می خندید وقتی خانم حمزئیان سرش رو به تخته بود. زنگ های تفریح که تمام می شد انگار دنیا را فتح کرده باشم با اقتدار در حیاط راه می رفتم و خودم را به کوچه علی چپ می زدم که صدای زنگ را نشنیده ام .ناظم مرا همیشه خودش به کلاس می برد.بعد تر ها به من گفتند اینها همه عوارض زود به مدرسه رفتنم بوده. سالها که گذشت حدود سال اول دانشگاه ،فرشته را دیدم .منشی دفتر یکی از معاون های دانشگاه بود.من چهره اش را به یاد نداشتم او مرا شناخت .حتی جای خال رو پیشانی مرا هم یادش بود! خانم حمزییان دو سال پیش با من تلفنی حرف زد.می گفت افتخارش این است که یک زمانی من دانش آموزش بوده ام.می گفت من یکی از خاطره انگیزترین شاگردانش هستم.

وقتی شیفت بعداز ظهر بودم از راه مدرسه به مغازه آقاجونم می رفتم.عشقم این بود که بروم بشینم در مغازه اش و مامان بزرگ با یک بشقاب میوه بیاید کنارم بنشیند و سیب پوست گرفته خرد شده دستم بدهد و من در حالی که به پفک های مینوی قفسه خاکستری خیره شده ام ،منتظر آقاجون باشم که کی به سمتشان خیز بر می دارد و یکیشان را به من بدهد. همیشه مامان بزرگ خودش بود که دشت هر روزه ام را تو جیب کیفم می گذاشت و راهی خانه ام می کرد. مامان بزرگم همیشه از اینکه من اینقدر درسخوان شده بودم خوشحال بود.

روزهای پر خاطره ای گذشت. روزهایی که هنوز بویشان برایم تازه است.بوی چوب مدادی که هنوز نوکش پهن نشده می تراشیدم.


3 comments:

نادون خان said...

شايد تاسف بخوري اگه بشنوي من زياد خاطره اي يادم نيس، و اصلا با اون ها زندگي نميكنم. ولي بنظر من اگه آدم بخواد زندگي نرمال و موفقي داشته باشه بايد حال و آينده تو فكرش باشه و بس... خوشحال مبشم اگه وبلاگمو بخوني و نظرتو داشته باشم

من جديدن راه افتادم و دارم اينور و اونور ريشه مي دوونم !! خوش باشي و موفق

سوفيا said...

سلام زلال پرست
چقدر شيرين و آزاد مدرسه ات رو شروع كردي. خوش به حالت با آقا جون و مامان بزرگ مهربونت.
خيلي خوشحال ميشم كه به من سر ميزني. كتايونتو ببوس.

مرمر said...

مامان بزرگ ها و بابا بزرگ ها از گیلاس شیرین ترند .