9/05/2010

یک تصویر ،یک رویا

کتاب می خوانم .اسمش یادم نیست. اما داستانش هنوز به خاطرم هست.کنارم یک لیوان چای است و یک برش لیمو کنارش. آسمان هم ابری است و نم نمک باران می بارد.بخاری برقی روشن است و هر از گاهی پاهای سردم را به پایه هایش می چسبانم. لذت می برم از صدای خوردن قطرات باران به شیشه پنچره و بوی باران در مشامم طنازی می کند.

چای را مزه مزه می کنم و کتاب می خوانم .چشمانم سنگین می شود و ... به خواب می روم.

این آخرین تصویر از آخرین باری است که بدون آنکه استرس فردا را داشته باشم بی دغدغه، لحظه را زندگی کردم.

No comments: