8/31/2010

پراکنده ها

*چند شبی است خواب ها ی عجیبی می بینم. وجه مشترک همه این خواب های در این است که همه اش در حال دویدنم. شده است خواب ببینید که می دوید اما پاهایتان به روی زمین بند نمی شود مثل اینکه پرواز می کنید. دیشب خواب دیده ام در پاریسم و می خواهم به جایی سفر کنم .عجله دارم برای رسیدن به فرودگاه .کفشهایم از پایم در می آیند و پا برهنه می دوم و فرودگاه از من دور تر می شود. بیدار که می شوم ته حلقم خشک است گویا واقعا مسافت زیادی را دویده بوده ام. تشنه هستم .هر چه آب می خورم این خشکی حلقم رفع نمی شود. پریشب خواب دیده ام یکی از عزیزانم را از من گرفته اند و من می خواهم بروم و اورا بر گردانم سوار ماشینی هستم که انگار حرکت نمی کند .فریاد می کشم و داد می زنم و فقط احساس می کنم که در حال پروازم .همه چیز را از بالا می بینم و ... از خواب می پرم .تمام بدنم درد می کند. یاد کتاب یونگ می افتم . کتابی بود که چند سال قبل گرفتمش و چند روزه خواندمش. کتابی بود به نام انسان و سمبل هایش. یاد م می آید جایی در همان کتاب خواندم که نشانه های تکراری در رویا های یک فرد ریشه در سمبل های ناخوداگاهش دارد. این چند روز ذهنم درگیر موشکافی سمبل هایم است که جوری این دویدن ها و نرسیدن ها را تعبیر کند.
*بعد از حدود هشت سال با یکی از استاد ها ی دوره کارشناسی ام صحبت کردم .مدتها بود ندیده بودمش. نه اینکه نزدیکم نباشد .من خیلی گرفتار بودم که سراغی ازش نگرفتم. بعد از صحبت با او تمام خاطرات خوش دوران کارشناسی و کلاس هایی که با او داشتم به یادم آمد. وقتی مرا با نام خانم دکتر مورد خطاب قرار داد، خجالت کشیدم. دلم می خواست هنوز او دکتر باشد و من دانشجویی که، با تن صدای مهربانش ، به نام خانوادگی ام و بدون هیچ پسوند و پیشوندی صدا بزند. بعضی آدم ها خاطره شان هرگز از خاطرم پاک نمی شوند.
*گویا این روزها ، روزهای یاد آوری خاطرات گذشته است.دو دوست هم کلاسی ابتدایی ام را تازه پیدا کرده ام. یکیشان متخصص قلب و عروق شده است و دیگری طراح داخلی. هنوز باور نمی کنم گذر زمان را که بر ما گذشته.تنها خاطره نزدیکی که به یادم مانده انتظاربرای زنگ تفریح هایی است که درش پر بود از شوق خوردن ساندویج های بابای مدرسه. هنوز دلتنگ آن ساندویج ها هستم . مزه کوکویش یادم است و بوی خیار شورش هنوز در خاطرم غوطه می خورد. ساندویج هایی که پنهانی چشم مامان بهداشتی ام می خوردم!
*فال حافظی گرفتم تعبیرش وصف حالم شد. نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد


2 comments:

نیاز said...

قربونت برم مهربونم...

پريا said...

سلام مريم جان خيلي وقته كه ازت بيخبرم. مي دوني كه ديگه اون وبم رو نمي نويسم. دلم برايت خيلي تنگ شده بود. دختر گلت رو از طرف من ببوس