4/18/2010

دیروز نوبت واکسن دو ماهگی دلبرکم بود.دلشوره داشتم که نکند تب کند یا بی قراریش زیاد شود.اما عزیز مادر خیلی تحمل کرد و جز بی خوابی مشکل دیگری نداشت.حالا حدود 36 ساعت از واکسن زدنش می گذرد.خوب شیر خورده و خوابیده و من فرصتی کردم که به کار هایم برسم.می خواهم تمام اتفاق ها و کارهای جدیدی را که انجام می دهد در یک دفتر ثبت کنم.مثلا اینکه کی به صورتمان خندید یا اینکه از چه زمانی شروع به کوینگ ( صحبت کردن با صداهایی نامفهوم کودکانه-اغو اغو کردن) کرده. این روزها هوشیاریش به محیط اطراف بیشتر شده.بیشتر می خندد و سعی می کند حرکت های ما را با چشمانش دنبال کند.بالاخره اینکه احساس می کنم بهتر می توانم با کودکم ارتباط برقرار کنم.حالا می دانم که او مرا از میان هزاران زن دیگر تشخیص می دهد و این برایم خیلی ارزشمند است.

هنوز دل نگرانیم در خصوص شغل آینده و محل کارم سر جایش است.می دانم دانشگاه های زیادی هستند که به تخصص من نیاز دارند اما مشکل من این است که برایم میسر نیست به جاهایی غیر از محل اقامتم درخواست بفرستم.و از طرفی هنوز هم تکلیفم در محل اقامتم مشخص نیست!نمی توانم تحمل کنم که با مدرک دکتری در خانه بنشینم.خیلی اعصابم از این وضعیت خورد است که یک عده فقط نظر شخصی خودشان را ملاک تصمیم گیری کنند. کاش حداقل در خودم ایرادی می دیدم که لایق این برخورد غیر عادلانه باشد اما واقعا نیست .استاد دکتری و فوقم و تمام کسانی که مرا می شناسند همگی می گویند توکل کن به خدا.من هم که چاره ای جز این ندارم!

دلم برای دلبرکم می سوزد .اصلا دوست ندارم سختی هایی که من و پدرش در زمانه مان تجربه کردیم، روزی او تجربه کند.کاش آینده را می شد با دستان خودمان بسازیم.چیزی که این روزها خیلی بعید به نظر می رسد.

2 comments:

بی بی باران said...

ما وبت رو میبینم خانومی خبر داشتم که مادر شدی قدم نو رسیده مبارک حداقل بیا اصفهان تا دخترت ببینم راستی هنوز شیرازی؟

Anonymous said...

با درود
تبریک به خاطر فرشته کوچک
وقت آن رسیده بخاطر همین فرشته و بخاطر اینکه اینی را که شما امروز می کشید او نکشد مبارزه کنیم.
با آرزوی شادی و بهروزی
سبز باشید