4/15/2010

زندگی ام بطور کل روند دیگری را گرفته ، این روزها برنامه خودم را با ساعت خواب و بیداری دلبرکم تنظیم میکنم.بعضی وقتها از بی خوابی ها و این زمان بندی خسته می شوم اما فقط کافی است یک خنده کودکم را ببینم تا همه آن سختی ها را فراموش کنم. اما آرزو می کردم کاش فکر ها و دغدغه های دیگر نبودند تا من می توانستم با تمام وجودم در خدمت دخترم باشم.از وقتی از سوئد برگشتیم همه استرس ها و دل نگرانی ها برای شغل آینده ام آغاز شده.کم کمک از اینکه بتوانم در یک مکان مناسب مشغول به کار شوم ناامید شده ام.دست خودم هم نیست. این روزها فقط به عشق دخترم صبح ها با انرژی بیدار می شوم و روز را آغاز می کنم.خسته ام از این شرایط و به دنبال یک راه گریز می گردم...به خودم میگویم کاش درس نخوانده بودم.کاش اینقدر شب بیداری و سختی نکشیده بودم یا حداقل یک رشته ساده را برای ادامه تحصیل انتخاب می کردم. وقتی به یاد همه سختی های دوران تحصیلم به خصوص دوره دکتر ی می افتم و بعد شرایط فعلی را می بینم بیشتر غصه ام می گیرد.به نظر می رسد اصلا برای استخدام به سابقه درخشان علمی و امتیازات بالا نیازی نیست! کاش روزگار کمی بهتر شود.

No comments: