7/31/2009

چند روزی است که خاطرات گذشته خیلی‌ به ذهنم سر می زنند.بعضی‌ وقتها آنقدر به گذشته‌های دور می روم و مشغول تعریف کردن خاطراتم برای آقای همسر می شوم که زمان از دستم در می رود.

یاد سفر‌هایی‌ که رفتم. یاد روز‌های خیلی‌ شیرینی‌ که در کنار خانواده‌ام داشتم. یا حتا یاد تنهایی‌های خوابگاه می‌افتم. یاد روز‌های که با بچه‌های فلت دور هم می‌‌نشستیم و با یه فلاسک چایی ، یه شب را به صبح می رساندیم!

یادم میاد که پارسال چه تابستان پر از استرسی را گذراندم. از یک طرف هم فشار پروژه داشت خوردم می کرد از طرف دیگر هم تغییر بزرگی‌ در زندگیم در حال شکل گیری بود. ولی‌ همان روز‌ها دوستای خوب منو تنها نگذاشتن.عصر‌ها کیک می پختم و بساط قهوه را به پا می کردیم و می‌رفتیم در پارک نزدیک خوابگاه می نشستیم و حین گلایه کردن از فشار درس و کار ، می خواستیم به همدیگر هم تسلی‌ خاطر بدهیم.
پارسال ، فصل بی‌ برقی‌های طولانی‌ بود، و همین عمل باعث شده بود که ما چند نفر در تابستان ، ناهار‌هایمان را بیاوریم در اتاق نشیمن که با د گیر بود بخوریم. وای که چه سفره رنگارنگی میشد! قدر آن لحظه‌ها را الان می دانم که دلم لک زده برای در هم نشستن‌های طولانی !ولی‌ آن روز‌ها همه ما فقط می خواستیم یک جور وقت را بگذرانیم.

مریم ق . که همه فکرو ذهنش درگیر قبولی در دکترا بود و هر روز حرص می خورد چرا ، رقبای ضعیف ترش را در مصاحبه قبول کرده اند، یا آتوسا م. که فقط حرص استاد راهنمای بی‌ سواد و پروژه بی‌ سرو تهش را می خورد. اسما ر. هم که کلا درگیر نوشتن تز بود و می شد گفت همیشه ناله می کرد! حالا که یک سال گذشته، مریم در دکترا با اختلاف خیلی‌ زیاد قبول شده. آتوسا ماه دیگه از تز فوق لیسانسش دفاع می کنه ، اسما هم که وارد سال ۲ دکترا می‌شه، و من هم در سوئد هستم و تمام آن استرس ‌ها رو پشت سر گذشتم!

آدم است دیگر قدر لحظه‌هایش را نمی داند! بعد‌ها که گذشتند حسرت‌شان را می خورد.

این روز‌ها یاد تمام لحظه‌های را که گذراندم بی‌ آنکه قدرشان را بدانم ، می‌افتم. می دانم وقتی‌ به ایران بر گردم ، حسرت همین لحظه‌ها را می خورم.

No comments: