5/16/2009

این روزها خیلی‌ دلتنگ شده ام، نگاه که می‌کنم ، می بینم چقدر برای آمدن به اینجا تلاش کردیم. ۶ ماه تمام بلاتکلیفی ، نامه نگاری و رفت و آمد‌های مکرر به تهران آن هم درست در میان اوج کارهای من و همسرم، کمترین سختی بود که برای گرفتن ویزا کشیدیم. یادم می اید درست ویزا یمان یک هفته قبل از تاریخ پرواز آمد، چقدر خوشحال شدیم ، چقدر هیجان زده بودیم. آدمیست دیگر، همیشه آرزوی چیزی را که ندارد در سر می پروراند، حالا که آمدم اینجا ،روز‌ها رو می شمارم که کی‌ تمام میشود.

بگذریم ، هفته کاری سختی داشتم، منتظر آخر هفته بودم که زود فرا برسد. قسمت اصلی‌ محاسبات سنگین شروع شده ا‌ند و من باید تمام تمرکزم رو بگذارم که مبادا اشتباه کنم. چیزی که اینجا باعث می شود این دوری را تحمل کنم شاید همین کاری باشد که انجام میدم. سیستمهای بیولوژی، همیشه مورد علاقه من بوده‌اند، اما متاسفانه بدلیل نداشتن نرم‌افزارهای لازم در ایران نمی توانستیم کار کنیم ( البته کامپیوتر‌های قوی).به قول همسرم ، هر پیشرفتی سختی‌های خودش را بهمراه دارد. زندگی‌ همین است دیگر ،باید رفت و رفت تا به مقصد رسید.انصافا من خوشحالم که جاد ‌های همواری را پشت سر می‌‌گذاریم ، دیگر مسافر این راه باید کمی‌ صبور باشد ، غیر از این است؟! پس پیش به سوی جلو ! زندگی‌، من آماده ام.



1 comment:

پريا said...

سلام مريم جان.واي به اين زودي دلتنگي مي كني؟ تازه همسر گرامي هم كه همراهت هستند. بايد خيلي خوشحال باشي كه لااقل اين شانس را داري كه همسرت همراهت هست. اصلا دلتنگي نكن. اينجا هيچ خبري نيست. فكر كنم يكماه از اين شش ماه هم گذشته نه؟ پس ديگه چيزي نمونده. غصه نخوريا. من باهاتم...