حالا که قرار است به یک ثبات نسبتا دایمی برسم، حالا که ظاهرا همه چیز بر وفق مرادم هست و حالا که دیگر دغدغه هایم کمتر از تمام روزهای گذشته است، چیزی در گوشه مغزم وول می خورد।حسی نا شناخته آزارم می دهد.هنوز خسته ام.آن همه تنش واضطراب و فشاری که برای مدتی برویم بوده، اثرشان را حال نشان داده اند.به خودم می گویم زندگی آیا انقدر ارزش دارد ، که برایش اینقدر حرص خوردم؟ آیا آنهایی که پا به پایشان رفتم و ایستاده ام، می دانند که چقدر برا ی موفقیتشان ، سختی کشیدم؟ خیلی چیزها هست که گفتنش سخت است.حتی نشان دادنشان در عمل هم راحت نیست.مثل احساسی که الان دارم و آزارم می دهد.
می دانم مهمترین فرد در زندگیم خودم هستم و هیچکس نزدیکتر از من ، به من نیست.میخواهم تمرین کنم که بیشتر از تمام آدم های دور و برم به خودم اهمیت بدهم .زندگی ارزش حرص خوردن ندارد!
5/30/2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
سلام مریم جان
خوشحالم که گاهی برای همان حس دلپذیری که گفتی می آیی اینجا و می نویسی
احساست و اندیشه ات که در نوشته هایت ظهور پیدا می کنند را دوست دارم
همینطور خودت را
مراقب خودت باش
در پناه حق
با آرزوی بهترین ها
سلام . چقدر زیبا احساست را ملموس و برجسته به روز در می اوری .....خوشحالی هر دوست حقیقی یا مجازی خوشحالی همه ی دوستان حقیقی و مجازی این دهکده ی جهانی ست . قشنگیهای جهان نصیبت باد . بدرود
Post a Comment