10/31/2011

این روزها حال غریبی دارم. زندگی را به شکل جدیدی تجربه می کنم . احساس و وجودم جور دیگری به زمان اکنون پیوند می خورند.در رویا هایم خودم را ده سال جوانتر می بینم و همه چیز به عقب بر می گردد.زمان همان جایی که همه چیز آغاز شد، می ایستد.

خاطره باز نیستم. یعنی سابق بر این نبوده ام یا شاید هم فکر می کردم که نیستم ، اما این روزها سنگینی خاطره هایی روی جانم یله شده اند که خیلی خوشایند نیستند.بوی پاییز هم بی تقصیر نیست .راستش ، حس خوبی نیست مثل نوعی برگشتن به گذشته است. راحت بگویم ده سال گذشته مثل یک فیلم صامت از مقابل چشمانم در حال گذرند.بدون ذره ای کم و زیاد.مثل اینکه دوباره تجربه شان می کنم. بد نبال راه حلم. چگونه می توانم از خود جدایش کنم. شیرینی همه تجربه های زیبای زندگی ام که این روزها سرشارم ازشان با این خاطره های خاکستری ، گس می شوند.می خواهم با تمام وجودم زندگی امروزم را به آغوش بکشم بی آنکه پیوندی به آن روزهای زرد داشته باشم... می خواهم لبریز از عشقی شوم که در فضای زندگیم هر روز تازه می شود احساس خوبی ندارم.

شفاف بگویم :چه کنم که خاطره تو از ذهنم پاک شود!

No comments: