7/10/2010

روزها تند و تند ، پشت سر هم و یک نفس می گذرند.کتایون ماه پنجم را هم چند روز دیگر تمام می کند.دختر دلبرم، خیلی بهتر از آنی که فکرش را می کردم زند گی را پیش می برد.ولی من دچار یک حس دگرگونم.یک بلا تکلیفی محض.گاهی وقت ها از خودم دور می شوم و احساس می کنم بیگانه ام با این دنیایی که درش قرار گرفته ام. صادقانه بگویم که زندگی ام خیلی خوب است.همسرم مطمئنا بهترین مردی است که می توانسته همه دغدغه هایم را درک کند و همراه و تکیه گاهم باشد.خیلی وقت ها در این چند سال پای رفتنم سست می شده برای رسیدن به هدفی و آن روزها اگر صادق نبود ، قطعا انگیزه ای برای رفتن هم نبود
بعضی وقتها احساس می کنم مشکل اصلی ام محیطی است که در این سالهای اخیر درش زندگی کرده ام. یعنی ارتباط با آدم هایی که خودشان نبوده اند و برایت نقش بازی می کرده اند و من به ناچار ، جا هایی مثل خودشان شده ام.به دنبال یک راه هستم که بتوانم زیباتر به دنیای دور و برم نگاه کنم.به دنبال یک راهم!

2 comments:

Anonymous said...

دلتنگـی انگور سیاه است / لگدکوبش کن /لگدکوبش کن/ بگذار ساعتی بماند/ مستت می کند اندوه ...
شمس لنگرودی)

aliradboy said...

سلام مریم جان
اتازه بعد از تماشای عکس های کوچولوی خوشگلت فهمیدم که ، چه کسی باعث و بانی است که من یک خواننده‌ی خوب و پر و پا قرص وبلاکم را از دست بدهم.
خیلی وقت است که حالی از ما نمی پرسی. اگر کوچولو هات دو تا بشوند، چه خواهد شد .
امیدوارم هر جا که هستید خوب و خوش باشید و ما را هم از احوالات خود بی خبر نگذارید،
زنده و شاد باشید.