4/28/2010

خسته از خوابم اما خوابم نمی برد. به دخترم نگاه می کنم که بعد از یک مقاومت طولانی در مقابل خواب ، الان آرام آرام نفس می کشد و خواب ها ی خوش می بیند. امروز ده هفته اش تمام و وارد یازده هفتگی می شود. دیگر تقویم من شده ، هفته هایی که دلبرکم پشت سر می گذارد.دیشب وقتی در حال دلبری و اغو اغو کردن بود به یاد وقتی افتادم که آرزو می کردم هر چه زودتر بیاید تا دستانش را در دستم بگیرم... حالا آرزو می کنم زمانی برسد که با من صحبت کند.یعنی می شود؟!!

این روزها با اینکه سرم خیلی شلوغ است اما به طرز عجیبی ذهنم فعال شده و دوباره به یاد داستان نویسی افتاده ام.از طرفی گویا یک حس درونی است که می خواهم از هیچ کاری عقب نیفتم و در همین اوضاع و احوال هم خودم را درگیر یک پروژه تحقیقاتی کرده ام.نمی دانم از پسش بر می ایم یا نه .ولی واقعا دوست ندارم بچه داری مرا از دیگر اهدافم دور کند و گرنه فرق من با یک زن ساده خانه دار چیست؟

نمی دانم کسی اینجا را می خواند یا نه.توقعی هم ندارم البته .از بس که خودم مشغولم و به وبلاگ های دیگر سری نمی زنم.کاملا طبیعی است که دوستان هم مرااز یادشان برود. خلاصه اش اینجا می نویسم که بعد تر ها خودم بیایم و بخوانمشان و یادم باشد که چه روزها و احساس هایی را پشت سر گذاشته ام. این هم یک توجیهی برای نوشتن می تواند باشد!

No comments: