
اتاق کارم چندان حال وهوای جذابی برایم نداشت راستش را بخواهید اتاق کار یا ازمایشگاه ما یک فضای مشترک با چهار نفر دیگر است که هر کدام سلیقه های خاص به خودشان را دارند.یک جورایی دل آدم درش می گیرد.نه دنج است.نه چیدمانش به دلم میچسبد و نه هوای مطبوعی دارد ، اما به ناچار باید فضایش را تحمل کرد.اما من سعی می کنم تا جایی که می شود ان فضایی را که در اختیار من است به میل وسلیقه خودم تزیین کنم .مثلا چند تا از سیاه مشق ها و شعر های را که بصورت چلیپا نوشته ام (خوشنویسی) به دیوارکنار کامپیوترم زده ام روی میزم یک تابلو نقاشی کوچک گذاشته ام.امروز صبح هم یک گل سرخ مخملی آورده ام و گذاشته ام روی میزم! نتیجه اش این شد که همین چند تکه کلی حال و هوای مرا عوض کرده است.آنقدر که سوپر وایزم با خنده به من میگوید : مریم خوب برای خودت اسباب انبساط خاطر فراهم کرده ای؟!
حالا اگر بخواهم از همین مساله به اصطلاح ساده یک نتیجه کلی تر بگیرم می دانید چه می شود: ما بعضی وقتها آنقدر ذهنمان را پر از آت و اشغال می کنیم وآنقدر زندگیمان را درگیر مسایل خشک و بی روح و پیچیده میکنیم که یادمان می رود می شود با کمترین امکانات و کمترین هزینه ها ،جوری فضای کسالت بار ذهنمان را عوض کنیم که خودمان هم باورمان نشود.مثلن دیدن یک نقاشی کودکانه روی دیواراتاقمان می تواند ما را به این فکر بیندازد که چه خوب بود اگر مثل کودکان در لحظه زندگی می کردیم.
من تجربه کرده ام که در سخت ترین شرایط زندگی دیدن یک شاخه گل چقدر می تواند آدم را به زیبایی های زندگی امیدوار کند!
No comments:
Post a Comment