من ندانم که کیم
من فقط میدانم
که تویی شاه بیت غزل زندگی ام.
جایی خواندم آدم هایی که عاشق می شوند .ظرفیت های بالایی دارند.یک نوع ظرفیت پذیرش درد و لذت همزمان.حالا احساس من این است عاشق شدن درد جانکاه شیرینی است که برای مبتلا شدن به آن باید به یک رشد رسید.شاید نگاه من به عشق نگاه پیچیده ای باشد.شایدهم مثل تمام مسایل دیگری که عادت کرده ام برای خودم سختشان کنم،عشق را یک مساله پیچیده هزار لایه می بینم اما من عمیقن یه این نکته معتقدم که اگر عشق میتواند باعث رشد و تعالی آدمی شود، نمی شود که همه اش سرخوشی ولذت باشد.یعنی به نظرم می آید که لازم است که برای بزرگ شدن یک سری درد ها وسختی ها را هم تجربه کرد.
شاید یکی از بهترین و زیباترین توصیف ها در مورد عشق از زبان سعدی باشد:
دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست گر دردمند عشق بنالد غریب نیست
دانند عاقلان که مجانین عشق را پروای قول ناصح و پند ادیب نیست
هر کو شراب عشق نخوردیست و درد درد آنست کز حیات جهانش نصیب نیست
در مشک و عود و عنبر و امثال طیبات خوشترز بوی دوست دگر هیچ طیب نیست