3/03/2007

روي صندليش نشسته است و خودش را تاب ميدهد .دستانش را ميكشد .سرش را مي چرخاند .پاهايش را رويهم مي اندازد ودست اخر يك خميازه كشدار تحويل هواي ساكن اين اتاق ميدهد.مي گويد مدتي است كه تمرين مي كند .تمرين براي اينكه خستگي هايش را در خودش حل كند.اقاي"الف" موجود خيال پردازي است .مگر ميشود ادم با يك خميازه كشدار در اين فضاي ساكن اندوه بار خستگي هايش را در خودش بي هيچ زحمتي حل كند.از دستاورد هاي اين موجود بي دغدغه خيال پرداز اين است كه عشق نوعي بيماري رواني نا علاج است كه مسبب بسياري از بيماري هاي جسمي است و علاوه بر اينكه تمرين ميكند خستگي هايش را نديده بگيرد .تلاشش بر اين است كه دچار هيچ بيماري جسمي و روحي نشود!
روي صندليش نشسته است و خودش را تاب ميدهد .مرا كه ميبيند ميگويد: ببين چگونه زندگي كرده ام؟ سراسر در خوشي . بي هيچ دغدغه اي .بي هيچ تنش ناشي از عشقي!
اتاقش بوي نفرت ميدهد .بوي حسدوبوي همه مولكولهاي متعفني كه در خميازه هايش لم داده اند.از ان اتاق كه بيرون مي ايم .دلم يك هوا اكسيژن ميخواهد.يك بغل شادي ويك دنيا زندگي و به خودم ميگويم مي شود زندگي كرد بي انكه ...
اقاي "الف" موجود مفلوكي است. مگر ميشود ادم بود وزندگي كرد و عاشق نبود؟ مگر ميشود.دلم براي ان صندلي ميسوزد كه چه وزن سنگين تو خالي را مجبور است تحمل كند .چه زندگي بي سرانجامي را... از اتاقش كه بيرون مي ايم احساس ميكنم براي زندگي كردن چقدروقت تلف كرده ام.

بايد عجله كنم!تا هواي بيشتري را از من نگرفته بايد عجله كنم.بايد ريه هايم را پر از اكسيژن هاي باقيمانده كنم...

2 comments:

Anonymous said...

تا وقتی که دل نبسته بودم هم عقیده آقای الف بودم ! اما آنگاه که پنجره قلبم را گشودم و روشنایی را دیدم فهمیدم انچه پیش از این بود زندگی نبود که زنده بودن بود !و هر آنچه اکنون است زندگی است ...

Anonymous said...

من از سلاله ء درختانم ؛

تنفس هوای مانده ملولم می کند
(فروغ فرخزاد )