صبح شده بود.نور لجوجانه خودش را از لابه لاي پرده اتاق به صورتم رساند.خواب نبودم اما. يعني آنروز زودتر از هميشه بيدار شده بودم.خيلي قبل تر از انكه نوري بخواهد از لابه لاي ان همه ازدحام به چشمان من برسد.حوصله اش را نداشتم گويا.حوصله اينكه يك روز تكراري ديگر را اغاز كنم. به عبارتي حتي حوصله ساده ترين كارها را هم نداشتم.با بي تفاوتي غلتي زدم.پشت به نور كردم.چشمانم را بستم و تخيلم را به كار انداختم. مثلا تصور كردم كه دسته گلي خريده ام و به پيرزن همسايه مان سري زده ام.همچنين تصور كردم كيك شكلاتي خوشمزه اي پخته ام ودوستم را براي عصرانه دعوت كرده ام...اوه داشت يادم مي رفت، حتي تصور كردم كه هيچ كار عقب افتاده اي ندارم و مشغول ابياري گلدان هايم هستم.انقدر تخيلم را به كار انداختم كه از تصور كردن،خسته شدم.يعني در اوج تخيلاتم بودم كه تلفن همراهم زنگ زد. از همان تماس هايي بود كه نه در ان حسي است و نه انتقال عاطفه اي .يك تماس تلفني كاري كه مي شود گفت در ان طمع رسيدن به يك منفعت جا كرده.شبه دوستي كارم داشت .راه ديگري نبود جز تجربه يك روز تكراري ديگر بدون هيچ هيجان ، حس و عاطفه شور انگيزي.برخاستم. نور، خودش را بدجور لوس مي كرد.پرده را كنار زدم و به اش اجازه دادم هر جور دلش مي خواهد،رفتار كند.امانكته اين جاست كه ان روز يك روز تكراري نبود .نور خودش را از پس انبوهي از ابر هاي سياه و سنگين پر از باران، به دم پنچره اتاق من رسانده بود تا به من بگويد به رنگين كماني نگاه كنم كه روبروي من شكل گرفته است.قطره اشكي روي گونه ام لغزيد.ناگهان دلم براي خودم تنگ شد.نور عجيب طنازي مي كرد و من به دختركي نگاه مي كردم كه فراموش كرده بود هيچكس در زندگي تنها نيست.نور هست.هميشه هست!