12/19/2007


چند روز پیش به حافظیه رفتم ، یک جورایی دلم می خواست یک فال جانانه از دیوان حافط بگیرم که چشمم افتاد به درویشی که در کنار مزار حافظ نماز می خواند انقدر جذب حال روحانی درویش شدم که تا پایان نمازش ایستادم و تماشایش کردم.وقتی نمازش تمام شد دیوان حافظ در دست به سمتش رفتم و با یک حالت بسیار مودبانه و با احترام فراوان به اش گفتم : میتوانید یک غزل رااز این دیوان برایم بخوانید که ناگهان درویش با چنان لحن تند و بی ادبانه ای به من گفت: برو گمشو بذاز زیارتم رو بکنم.چرا ولم نمی کنید .اعصابم را داغون کردید.ادم های دیوونه!...


من چنان تعجب زده به اش نگاه می کردم که اطرافیانم دلشان به حالم سوخت.لحن بی ادبانه و پرخاشگرانه درویش چنان مرا درهم ریخت که یک لحظه با خودم گفتم کاش هرگز به او چنین یشنهادی نمی کردم.بعد رفتم در یک گوشه از حافظیه نشستم و تمام مدت به درویش نگاه می کردم که داشت دورارامگاه حافظ طواف می کرد.نمیدانم چرا ان درویش با من این برخورد را کرد.شاید پیش خودش فکر کرد که من یک دختر بیکار هستم که از سر تفریح امده ام حافظیه و برای خودم مثل برخی دنبال سوژه میکردم.یا شاید فکر کرده بود که میخواهم مزاحم عبادتش شود ویا شایدسواد نداشت که از روی دیوان بخواند و در نهایت شاید هم اصلن به هیچ کدام اینها فکر نکرده بود و از سر کم حوصلگی می خواست مرا از سر خودش باز کند اما من هر وقت از جلو حافظیه (که در واقع هر روز است) می گذرم به یاد ان درویش بد اخلاق و رفتار بسیار بدش می افتم و پیش خودم می گویم : درویش ها هم فقط درویش های قدیم که ادم ازشان لحظه به لحظه درس های اموزنده میگرفت!


5 comments:

Anonymous said...

سلام . عکس جالب و هنر مندانه ایست . این عکس خودش یه عالمه سخن دارد و حرفها و خاظره های درویش را در سایه می برد . شاد باشی

Anonymous said...

شیپور : ما دیگه نمیدونیم چکار کنیم که اسم مبارکمون بیفته انگار خیلی شیر تو شیر شده !!! بهر حال کامنت بالا از من بود . محض اطلاع .

Anonymous said...

سلام مریم جان طوری بازگو کردی که من هم دلم به حالت سوخت ونسبت به نادرویش بی احساس ،احساس کینه کردم.بعد با خودم گفتم شاید هم تقصیری ندارد ،این سیه پوشان مرثیه خوان چنان دماری از حال وروزگار مردم درآورده اند که دیگر دل ووماغ برای کسی باقی نمانده است حتا به دراویش که به صبر وبردباری شهره بودند.
زنده وشاد باشی.

Ali said...

این درویشه را من خوب میشناسم. دفعه دیگه رفتید بگید منو علی فرستاده همونی که سیگار بهمن برات میاورد قول میدم باهاتون دوست بشه

Anonymous said...

در جدید نمیشه کامنت گذاشت . پس اینجا میزارم .....شاعر نمیتونست حافظه رندانه یا مستانه بنویسه که وزنش هم بهم نخوره ؟ البته من شاعر نیم و از شعر ندانم ....تنها سئوالی ست / ....اما فکر می کنم اصول ، روش و علم و پیشرفتهای زمانه دیگر جایی برای فال و فالگیرها نگذاشته باشد .....مثل عشقی که فروغ فرخزاد می شکافد و میگه آن عشقی که پدر و پدر بزرگهای ما داشتند با عشقی که ما امروزیها داریم خیلی باهم فرق میکنه ....آن عشقی که به فرض لیلی و مجنون داشته اند ما امروزیها قبولی نداریم علم همه ی انها را خورد میکنه و لیلی و مجنون را یه ادمهایی که دوست داشته اند دائم خودشون را در عذاب بگذاراند نوصیف می کند ( مازوخیسم) ...اینها را از روی ذهنم نوشتم....بگذریم برایت موفقیت و پیشزفت روز افزون و سلامتی و خوشحالی ارزو مندم . (شیپور)