او دروغ گفتن را نميدانست .ياد نگرفته بود گويا .جوري راستگوبودكه همه به اش شك ميكردنديعني به ان خلوصي كه هيچكس باورش نميكرد.
يك روز سرد زمستاني وقتي كه اسمان قرمز شده بود از سنگيني برف .درست در همان لحظه هايي كه دوست ما همان كه هرگز بلد نبود دروغ بگويد داشت اخرين شعرش راميسرود. دختركي با دستان لرزان به عابري گفت :اقا از من ادامس ميخريد ؟و چشمان عابر بي وقفه تمام دخترك را پيمود .انقدر كه بتواند بروي جنسش قيمتي بگذارد ...چند ثانيه سنگين گذشت .دخترك دندان هاي زرد عابر را كه ديد لرزيد لرزيد و لرزيد.
دوست ما داشت اخرين شعرش را ميسرود ودر همان لحظه هايي كه احساس ميكرد چيزي بر دلش سنگيني ميكند دختركي در دستان وحشي عابري جان ميكند .
اخرين خط شعرش را كه نوشت دل اسمان تركيد و زمين به طرز بي سابقه ايي يخ زد.
دوست شاعر ما نوشته بود:"زندگي رسم خوشايندي است" و درست در همان لحظه احساس كردكه هر گز راستگو نبوده است!!!
12/06/2006
شاعر راستگو
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
6 comments:
آره...خیلی سخته این.... نوشته هات آشناست
زندگی یه دروغ بزرگه دروغی که از این مصلحت آمیز تر نمی شه
درست شد حضرت مریم عزیز
راستی مریم مقدس من .زیاد نباید راستگو بود.
salam khobi khoshi shad bashi
سلام مريم خانم مثل هميشه نوشته هاي شما جذاب و خواندني بود،نميدونم ولي احساس ميكنم اينبار يه كم طرز نوشتن شما فرق ميكرد ، صحنه عجيبي رو ترسيم كرده بوديد،واقعا چقدر تكان دهنده،
،با تقديمم احترام صادق منتظر نوشته هاي بعدي شما هستيم
Post a Comment