پي نوشت: واقعا اينجا خواننده اي هم داره هنوز؟
*زلال پرست*
---پيش از انكه بيافريندم عاشق زلاليش بودم---
8/28/2012
براي همسرم
پي نوشت: واقعا اينجا خواننده اي هم داره هنوز؟
8/07/2012
مدتي است كه در اين خانه را بسته ام و بهانه ام شده اينكه بلاگ اسپوت فيلتر است ونمي توانم پست جديد درش بگذارم. اما بين خودمان باشد. هم من مي دانم و هم شمايي كه احيانا خواننده وبلاگ من هستيد : اين فقط و فقط يك بهانه ! است.
خلاص اش چيزي هم نمي شود بيشتر از دلنوشته ها و يا پراكنده گويي هاي يك ذهن مشوش در اينجا نوشت. يعني وبلاگ حوصله داستان سرايي ندارد! قبل تر ها عجب حالي داشتم كه اينجا داستان و شعر كوتاه و هزار و يك متن ادبي ديگر مي گذاشتم و وجدانا مخاطب ها و خواننده هاي با حوصله اي هم داشتم ولي اين روزها بعيد مي دانم كسي حوصله سابق برايش باقي مانده باشد. فكر مي كنم آدم ها بيشتر به دنبال خوانند حرف هايي هستند كه خودشان هم در خلوتشان با خودشان زمزمه مي كنند. يعني جوري تكرار دغدغه هايشان را جستجو مي كنند از لابه لاي جملات .
كتايون دو سال ونيمه شده است.خوب حرف مي زند مثل بلبل.جمله سازي مي كند در حد بنز!!!! و شعر مي خواند و عاشق كتاب است.اين دخترك را هم مثل خودمان كرم كتاب بار آورديم. با دنياي مادري ام حالي مي كنم اساسي ولي از اينكه خودم بزرگ و بزرگتر مي شوم دلم گرفته. يكجورايي دلم براي كودكي هاي نكرده ام پر كشيده. كتايون را كه مي بينم حسرت هايم تازه و تازه تر مي شوند.
حالا اگر كسي خواننده وبلاگم هست و هميشه مي آمده و سرش به در بسته مي خورده خواهشا يك كامنتي نشانه اي چيزي بگذارد دم درمان كه دلمان كمي خوش شود كه هنوز چند نفري فراموشمان نكرده اند!
10/31/2011
این روزها حال غریبی دارم. زندگی را به شکل جدیدی تجربه می کنم . احساس و وجودم جور دیگری به زمان اکنون پیوند می خورند.در رویا هایم خودم را ده سال جوانتر می بینم و همه چیز به عقب بر می گردد.زمان همان جایی که همه چیز آغاز شد، می ایستد.
خاطره باز نیستم. یعنی سابق بر این نبوده ام یا شاید هم فکر می کردم که نیستم ، اما این روزها سنگینی خاطره هایی روی جانم یله شده اند که خیلی خوشایند نیستند.بوی پاییز هم بی تقصیر نیست .راستش ، حس خوبی نیست مثل نوعی برگشتن به گذشته است. راحت بگویم ده سال گذشته مثل یک فیلم صامت از مقابل چشمانم در حال گذرند.بدون ذره ای کم و زیاد.مثل اینکه دوباره تجربه شان می کنم. بد نبال راه حلم. چگونه می توانم از خود جدایش کنم. شیرینی همه تجربه های زیبای زندگی ام که این روزها سرشارم ازشان با این خاطره های خاکستری ، گس می شوند.می خواهم با تمام وجودم زندگی امروزم را به آغوش بکشم بی آنکه پیوندی به آن روزهای زرد داشته باشم... می خواهم لبریز از عشقی شوم که در فضای زندگیم هر روز تازه می شود احساس خوبی ندارم.
شفاف بگویم :چه کنم که خاطره تو از ذهنم پاک شود!
7/11/2011
سلام نمی دانم هنوز اینجا را میخوانی یا نه . راستش خودم هم چند ماهی می شود به اینجا سر نزده ام.نه اینکه سرم خیلی شلوغ باشد که وقت نشود حتی خطی بنویسم، نه مساله خیلی مفصل تر از این حرف هاست.مساله از مدتها قبل صورتش عوض شد. خوب طبیعی هم هست که دغدغه ها و اولویت های آدم همیشه یکجور نمی ماند.آدم عوض می شود.تغییر روحیه می دهد . ننوشتن من هم شاید جوری تغییر روحیه دادنم باشد یا شاید هم نه جوری خود سانسوری باشد از ترس آنکه مبادا چیزهایی نوشته شود که نباید!
مدتی است شاید یکسال یا شاید هم بیشتر ، که خیلی غرق شده ام در میان آن چیزی که زندگی به من عرضه می کند .خوب یا بدش رااحوالاتم در یکی دو سال آینده مشخص می کند .
دوره گذار زندگی بعضی وقتها خیلی خیلی انرژی بر است پایدار.من هم در وضع گذار هستم گویا که نه به آن آدم اول شبیه هستم و می دانم که قطعا به نتیجه نرسیده ام. باید منتظر بود.
2/04/2011
کمتر از دو هفته دیگه دختر دلبرم ، یکساله می شود و من باور نمی کنم گذر تمام روزهایی را که گاهی بسیار سخت بود. باور نمی کنم که توانستم یکسال مادری کنم و در کنارش سخت ترین روزهای کاری و دلهره آورترین ساعت های زندگیم را نیز بگذرانم. سخت بود اما تجربه شیرین و متفاوتی را پشت سر گذاشتم.
در این روزها تنها از خدا می خواهم دخترم را آنگونه محافظی باشد که همیشه آرزویش را داشتم :
همیشه مهربان
همیشه صبور
همیشه همراه
همیشه شنونده
همیشه راه گشا
کودکم این روزها عجیب مرا به یاد خودم می اندازد. کاش او وقتی به سن من رسید تجربه های شیرین تر از این داشته باشد.
1/14/2011
نمی دانم دلیلش چیست که این روزها به هر که بر می خورم گویا روی زندگی اش گرد افسردگی پاشیده اند. یک جورایی دل همه آنهایی که می شناسمشان از زند گی گرفته و به قول معروف در حال نالیدن و شکایت کردن هستند. دوست مشاور روانشناسم که می گوید حتی آنها هم از پس حل مشکلاتشان بر نمی آیند و کم کم به آخر خط رسیده اند. فروغ می گوید دوستان روانپزشکش دچار تیک های عصبی شده اند. آدم هایی را می شناسم که قبل تر ها الگوی روحی و روانی ام بوده اند و حالا غصه دار تر از بقیه هستند! خوب احساس بدی دارم و نمی دانم چگونه از این فضای کسالت بار رها شوم. نه کسی هست نه جایی هست و نه راهی که بشود دلی خوش کرد به وجودش. بغضی وقت ها با تمام قوایم تلاش می کنم با همه افکار منفی مقابله کنم اما راه به جایی نمی برم و نهایتش تسلیم می شوم.این زمان های بازندگی بدترین لحظه های زندگی ام هستند. لحظه هایی که روحم اسیر دستان حقایق تلخ می شوند و هیچ مدیتیشن و راه متافیزیکی از بار غمش نمی کاهد.
دلم واقعا یک فضای شاد می خواهد . دیدار با آدم های شاد . رفتن و گشتن در فضا های روح افزا و خندیدن ها یا ز ته دل. راستش را بگویم باورم نمی شود که خیلی وقت است از ته دل نخند یده ام. باورم نمی شود که یک سال می شود کتاب خوب نخوانده ام و فیلم خوب ندیده ام. اصلا آدم وقتی این کار ها را نکند چطور ادعایش می شود که زندگی را تجربه می کند؟!
از همه این تجربه های تلخ هم حرفی نزنم دلم برای دخترم می سوزد که بی آنکه خودش بخواهد وارد دنیای آدم بزرگ هایی شده که خودشان هنوز نمی دانند زندگی را چطور باید پیش ببرند.
12/06/2010
سرم گرم زندگی است به قولی. دلبرکم حسابی شیرین شده و وقتم را کاملا مختص دلبر یهای خودش کرده. ولی مشکلی که این روزها با آن مواجه شده ام وابستگی بیش از اندازه کتایون به من و پدرش است . به طور مثال اگر پدرش را نبیند آنقدر بی قرار می شود که مرا مضطرب می کند. وقتی مرا مشغول کاری می بیند چهار دست وپا به سراغم می آید و حواسم را به سمت خودش جلب می کند.اگر به کارم ادامه بدهم شروع به جیغ زدن و گریه می کند.
این روزها کتایون کم کم به کمک اشیاء می ایستد و تاتی تاتی می کند. حرف های ما را کامل متوجه میشود و گهگاهی اصوات معنا داری از دهانش خارج می شود مثل (دادا) یا ( بابابابا) .خلاصه کتایون دارد رشد می کند وبزرگ می شود و من شاهد شکل گرفتن روح و روان یک انسان از خون خودم هستم .
چند کتاب و داستان خریده ام وشب ها به محض اینکه کتایون می خوابد آنها را می خوانم. باید ساعت هایی را به خودم اختصاص بدهم در غیر این صورت می دانم که کم می آورم!
11/01/2010
دوست وبلاگ نویسی دارم که سالهاست از طریق نوشته هایش با او ارتباط بر قرار کرده ام. وب نوشته هایش را که می خوانم همیشه سرشار از انرژی می شوم. گاهی پیش می آید که به خودم می گویم یعنی او هیچ مشکلی ندارد؟ یعنی می شود آدمی باشد این روزها که زیبایی یک قطره شبنم نشسته بر روی برگی را ببیند؟
به خاطر سبک زندگی و نوع نگاهش به دنیا ، یک جورایی از او الگو برداری کرده ام ناخواسته! احساس می کنم در زندگی اش توانسته جای خالی تمام چیزهایی را که می خواسته و نداشته زیبا پر کند.به عقیده من او خالق لحظه های شاد وناب زندگی خود و اطرافیانش است .از آن دسته آدم هایی که وقتی باهاشان باشی عاشق زیستن می شوی.
نمی دانم واقعا برداشت من از زندگی او تا چه حد واقعیت دارد اما این را می دانم که چشم های آدم ها هرگز دروغ نمی گویند و بهار چشمانی بی نهایت صادق دارد! برایش آرزوی چشمانی همیشه شاد، لبخندی جاودان و زندگی آرام دارم.
10/26/2010
قبل نوشت: می دانم اینجا را نمی خوانی ، نه اینکه خبر نداری وبلاگ می نویسم که از همان آغاز اشنایی مان بهت گفته بودم. نمی خوانی چون آنقدر زندگی درگیرت کرده که فراموشت می شود به اینجا بیایی .شاید هم فکر می کنی من آنقدر درگیر زندگی شده ام که نوشتن را فراموش کرده ام. خلاصه من این را برای تو می نویسم شاید روزی تصادفی از اینجا گذشتی.
شده تا به حال ناگهانی سرت را به عقب بر گردانی و ببینی چقدر منظره زیبا پشت سرت بوده که تو ندیده ای و یک دفعه بی خیال رفتن شوی و برگردی و راه رفته را دویاره با دقت نگاه کنی؟ می دانی این چند وقته من احساس می کنم دوست دارم تمام این راه های رفته ای را که با هم بوده ایم دوباره پیاده پیاده با هم گز کنیم و حرف بزنیم و لذتش را ببریم. احساس می کنم که این منی که الان همسر است و مادر خودش را جاهایی در همان مسیر ها جا گذاشته. تقصیر تو هم نبوده اصلا. من عجول بودم و همه اش دستان تو را کشیدم که تندتر برویم که نکند دیر شود .
وقتی موهای سفید روی شقیقه ات را می بینم دلم هری می ریزد و خودم را سرزنش می کنم و می گویم یعنی اگر اهسته تر آمده بودیم بهتر نبود؟ می دانم این کمال گرایی مطلق تو هم بی تقصیر نیست .همین خود تو تنها حامی و مشوق دویدن های بی توقف منی. خود تو هستی که انگیزه بلند پروازی های نا متناهی من شده ای و پای رفتنمی در زمانه ای که همه مرا به ایستادن وادار می کنند اما دلم یک جورایی برای تو می سوزد. دلم می سوزد که چرا همیشه فداکاری از جانب تو باید باشد. نکند قرار است من جواب این همه گذشت را یک جا بخواهم بد جوری جبران کنم.دروغ چرا! میترسم چون آدم خیلی فداکاری نیستم به خدا.
خب بعضی وقتها احساس می کنم که چقدر دوست دارم کتایون مثل تو بشود. اینقدر لطیف و مهربان و با پشتکار، اما بعضی جاهایش اصلا خوب نیست. اینکه تو همه را خیلی خوب می بیینی و من همه اش احساس می کنم مثبت اندیشی تو دراین روزهایی که آدم ها دست کمی از گرگ های گرسنه در بیابان ندارند، اصلا مفید نیست! هرچند این بی شیله پیله بودن تو بود که مرا مجذوبت کرد .
می دانم بعضی وقتها جفتمان بدجور دلتنگ می شویم از زندگی ولی خوب اگر این هم نباشد که خیلی زندگیمان فانتزی می شوددیگربه قول بعضی ها چشممان میزنند یهو!
بعد نوشت:ببخش خیلی پراکنده نوشتم. ذهنم متمرکز نبود.
10/20/2010
برای کتایونم ، دو کتاب حمام از نمایندگی خانه ادبیات خریدم. می شود گفت برای اولین بار خواستم به طور مجزا با کتاب هایی در سن خودش آشنا شود. یک سوتک هم درشان هست.برای شکل های داخل کتاب ها داستانکی ساخته ام و سعی می کنم با تکرار هر داستان دخترم را جذب شکل ها کنم. البته کتایون بیشتر مجذوب رنگ بندی و فرم نرم و ابری کتاب ها شده تا داستان های ساختگی مادرش. از دیروز هم برایش مجموعه brainy baby را گذاشته ام و دوست دارم ببینم چطور با آن ارتباط برقرار خواهد کرد.خیلی لذت بخش است آموزش دادن به کودکی که میدانی سرشار از حس کنجکاوی و تشنه یادگیری است. خیلی دوست دارم یک مجموعه آموزنده به زبان فارسی هم برای او پیدا کنم که بصورت موزیکال رنگها را آموزش دهد.
امروز کتایون وارد نه ماهگی شد.
10/13/2010
زندگی همینطور خودش می گذرد و باز این منم که باید صبرم را بیشتر کنم. دلم باز هم بد جور گرفته از این روزگار که بد رقم خلاف میلم می چرخد. از این روزهایی که خیلی کند و سنگین می گذرند. از آدم هایی که با یک جمله دلم را می شکنند و ...
دلم گرفته.هیجانی ندارم برای رفتن.چند روز قبل خودم را هی مرور می کردم ومی دیدم همه اش این سالها در دویدن بوده ام و هیچ چیز قانع ام نکرد که به خودم بگویم بس است دیگر.اینجا بایست و نفسی تازه کن. در دویدن بوده ام همه این سالها. برای اینکه زودتر ار بقیه برسم .شاید از دید بقیه ( که نمی دانم کی هستند و کجای زندگی من ایستاده اند که اینقدر به خاطرشان به خودم سخت گرفته ام) من واقعا زودتر هم رسیده باشم اما خودم احساس می کنم در این دوید ن ها فرصت نکردم زندگی کنم به آن معنا که دلم می خواسته. به آن شکل که دوست داشتم این ده سال اخیر را لذت ببرم. بار زیادی روی دوش خودم گذاشتم. زیاد تر از توانم از خودم انرژی گرفته ام و اطرافیانم را بد عادت کرده ام که حالا تا کمی جلویشان از سختی می نالم همه شان اخم می کنند و می گویند تو که سختی ندیده ای . تو که ناشکر نبوده ای. شاید من سختی نکشیده ام و به قو ل م ناز پرورده بوده ام تمام عمر. اما من این را خوب می دانم که هر چه که باشد ایده ال من خیلی هم دسترس ناپذیر نبود .می شد که خیلی را حت تر از این حرف ها بهش رسید.
آدم ها وقتی می خواهند به همدیگر دلداری بدهند اولین کاری که می توانند انگار بکنند کوچک کردن مشکلات طرف مقابل است و ضعیف نشان دادن او که بابا تو باید توانت بیشتر از این حرف ها باشد اگر جای ما بودی چه می کردی . من از این جمله ها نفرت دارم. آدم ها اگر نمی توانید مرا آرام کنید خواهش می کنم دست از سرم بر دارید. من که از شما کمکی نخواستم .من فقط دلم می خواهد یک نفر بشیند و فقط حرف هایم را بشنود. کسی که قضاوتم نکند و نگوید خودت خواستی! من دلم از آدم ها گرفته . از دست آدم ها به که پناه باید ببرم.
جایی برای حرف زدن نمانده. نه می شود با کسی درد دل کرد و نه کسی هست که آنقدر سنگ صبور باشد که با حرف های من اخمش در هم نرود. آدم ها فقط ظاهر خندانم را می بینند و به وضعم غبطه می خورند. آنها همین دویدنها و به نظر خودشان رسیدن های مرا دیده اند و شده ام نقل مجلس ها ی خاله زنکانه شان. چه باید کرد؟
اینجا شاید تنها جایی باشد که می آیم و می شوم همان آدمی که خودم می شناسم. همان دخترکی که نیاز دارد کسی دستانش را بگیرد و به کنار ساحل ببرد و ساعت ها به قصه های ساختگی اش گوش کند. من همان دخترکی هستم که با پروانه های باغچه دردل می کرد و دلش به حال مورچه هایی که خانه شان را آب دادن به گل ها، خراب کرده بود می سوخت.آیا توقع من خیلی از آدم ها زیاد است؟
10/07/2010
اسباب کشی نصفه نیمه ای کرده ام.فعلا به خاطر شرایط شغلی ام برای مدتی به جای دیگری آمده ا م.دیروز داشتم کتاب هایم را از کارتن در می آوردم ودر کمد ها ی خانه جا می دادم. قبل ترها خیلی کتاب می خواندم.شاید ماهی 4 یا 5 کتاب و انهایی که نرسیده بودم بخوانم را در اولویت ماه بعدمی گذاشتم. حالا آنقدر کتاب هایم زیاد شده اند که جا برای گذاشتنشان ندارم. دیروز اشکم در آمد برای جا دادنشان آن هم در خانه های فسقلی الان که برای همه چیز جا دارند الا کتاب! نهایتا مجبور شدم دوباره کتاب هایم را در کارتن بگذارم . یادم می آید به روزهایی که با خودم می گفتم اگر خانه ام جای هیچ چیز نداشته باشد حتما باید یک کتابخانه بزرگ درش باشد که بتوانم همه کتابهایم را درآن بچینم و هر وقت خواستم ازشان استفاده کنم. دیروز که واقعا دلم برای خودم و کتاب هایم سوخت.جفتمان از هم دور افتاده بودیم. فعلا کتاب های درسی ام را دم دست گذاشته ام که میدانم کارم بهشان می افتد. بقیه را گرد گیری کردم و بوسیدم و گذاشتتم کنار تا ببینم کی دوباره دلم برایشان تنگ می شود.
9/28/2010
پاییز آمدو ذهن خیالپرداز من راهی روزهای خوشی شد که لذت خوردن نان و پنیر عصرانه اش را با هیچ چیزی عوض نمی کنم. من تقریبا یکسال زودتر به مدرسه رفته ام. شیطان و بازیگوش وبوده ام گویا .حوصله کلاس درس را نداشتم و تنبل کلاس اول من بودم و من! معلمم مرا نشانده بود کنار دختری به نام فرشته ح که درسش خیلی خوب بود و مودب بود و ساکت که مثلا من هم از او یاد بگیرم. اما زهی خیال باطل که فرشته هم زیر نیمکت با من زالزالک می خورد و ریز ریز می خندید وقتی خانم حمزئیان سرش رو به تخته بود. زنگ های تفریح که تمام می شد انگار دنیا را فتح کرده باشم با اقتدار در حیاط راه می رفتم و خودم را به کوچه علی چپ می زدم که صدای زنگ را نشنیده ام .ناظم مرا همیشه خودش به کلاس می برد.بعد تر ها به من گفتند اینها همه عوارض زود به مدرسه رفتنم بوده. سالها که گذشت حدود سال اول دانشگاه ،فرشته را دیدم .منشی دفتر یکی از معاون های دانشگاه بود.من چهره اش را به یاد نداشتم او مرا شناخت .حتی جای خال رو پیشانی مرا هم یادش بود! خانم حمزییان دو سال پیش با من تلفنی حرف زد.می گفت افتخارش این است که یک زمانی من دانش آموزش بوده ام.می گفت من یکی از خاطره انگیزترین شاگردانش هستم.
وقتی شیفت بعداز ظهر بودم از راه مدرسه به مغازه آقاجونم می رفتم.عشقم این بود که بروم بشینم در مغازه اش و مامان بزرگ با یک بشقاب میوه بیاید کنارم بنشیند و سیب پوست گرفته خرد شده دستم بدهد و من در حالی که به پفک های مینوی قفسه خاکستری خیره شده ام ،منتظر آقاجون باشم که کی به سمتشان خیز بر می دارد و یکیشان را به من بدهد. همیشه مامان بزرگ خودش بود که دشت هر روزه ام را تو جیب کیفم می گذاشت و راهی خانه ام می کرد. مامان بزرگم همیشه از اینکه من اینقدر درسخوان شده بودم خوشحال بود.
روزهای پر خاطره ای گذشت. روزهایی که هنوز بویشان برایم تازه است.بوی چوب مدادی که هنوز نوکش پهن نشده می تراشیدم.
9/20/2010
کتایون را روی پایم گذاشته ام ودارم وبگردی می کنم. با دستهای کوچکش موس را تکان می دهد و جیغکی می کشد. گهگاهی سرش را به سمت صورتم می چر خاند و لبخندی می زند. من به عزیزم نگاه می کنم و سرش را می بوسم او ذوقکی می کند ونازوادا در می آورد. راستش ذوقش را من هم می کنم و با هم می خندیم .آنقدر که غرق لحظه می شویم و فراموش می کنیم که داشتیم مادر و دختری وبگردی می کردیم. هشت ماه شده دخترم. بزرگ شده این دختز صبور دوست داشتنی من .جوری که می شود ساعتها با او خلوت کرد و حرف زد و مادری کرد. اگر همه سختی های زندگی را نداشتم هرگز لذت این لحظه های ناب را درک نمی کردم احتمالا شاید هم قطعا!
پ.ن: دوستی آهنگ سریال قهوه تلخ با صدای مهران مدیری را فرستاده برایم.
چقدر خاطره انگیز است این ترانه.این موسیقی.
امشب شب مهتابه حبیبم رو می خوام
حبیبم اگر خوابه طبیبم رو می خوام
9/05/2010
یک تصویر ،یک رویا
کتاب می خوانم .اسمش یادم نیست. اما داستانش هنوز به خاطرم هست.کنارم یک لیوان چای است و یک برش لیمو کنارش. آسمان هم ابری است و نم نمک باران می بارد.بخاری برقی روشن است و هر از گاهی پاهای سردم را به پایه هایش می چسبانم. لذت می برم از صدای خوردن قطرات باران به شیشه پنچره و بوی باران در مشامم طنازی می کند.
چای را مزه مزه می کنم و کتاب می خوانم .چشمانم سنگین می شود و ... به خواب می روم.
این آخرین تصویر از آخرین باری است که بدون آنکه استرس فردا را داشته باشم بی دغدغه، لحظه را زندگی کردم.
8/31/2010
پراکنده ها
*چند شبی است خواب ها ی عجیبی می بینم. وجه مشترک همه این خواب های در این است که همه اش در حال دویدنم. شده است خواب ببینید که می دوید اما پاهایتان به روی زمین بند نمی شود مثل اینکه پرواز می کنید. دیشب خواب دیده ام در پاریسم و می خواهم به جایی سفر کنم .عجله دارم برای رسیدن به فرودگاه .کفشهایم از پایم در می آیند و پا برهنه می دوم و فرودگاه از من دور تر می شود. بیدار که می شوم ته حلقم خشک است گویا واقعا مسافت زیادی را دویده بوده ام. تشنه هستم .هر چه آب می خورم این خشکی حلقم رفع نمی شود. پریشب خواب دیده ام یکی از عزیزانم را از من گرفته اند و من می خواهم بروم و اورا بر گردانم سوار ماشینی هستم که انگار حرکت نمی کند .فریاد می کشم و داد می زنم و فقط احساس می کنم که در حال پروازم .همه چیز را از بالا می بینم و ... از خواب می پرم .تمام بدنم درد می کند. یاد کتاب یونگ می افتم . کتابی بود که چند سال قبل گرفتمش و چند روزه خواندمش. کتابی بود به نام انسان و سمبل هایش. یاد م می آید جایی در همان کتاب خواندم که نشانه های تکراری در رویا های یک فرد ریشه در سمبل های ناخوداگاهش دارد. این چند روز ذهنم درگیر موشکافی سمبل هایم است که جوری این دویدن ها و نرسیدن ها را تعبیر کند.
*بعد از حدود هشت سال با یکی از استاد ها ی دوره کارشناسی ام صحبت کردم .مدتها بود ندیده بودمش. نه اینکه نزدیکم نباشد .من خیلی گرفتار بودم که سراغی ازش نگرفتم. بعد از صحبت با او تمام خاطرات خوش دوران کارشناسی و کلاس هایی که با او داشتم به یادم آمد. وقتی مرا با نام خانم دکتر مورد خطاب قرار داد، خجالت کشیدم. دلم می خواست هنوز او دکتر باشد و من دانشجویی که، با تن صدای مهربانش ، به نام خانوادگی ام و بدون هیچ پسوند و پیشوندی صدا بزند. بعضی آدم ها خاطره شان هرگز از خاطرم پاک نمی شوند.
*گویا این روزها ، روزهای یاد آوری خاطرات گذشته است.دو دوست هم کلاسی ابتدایی ام را تازه پیدا کرده ام. یکیشان متخصص قلب و عروق شده است و دیگری طراح داخلی. هنوز باور نمی کنم گذر زمان را که بر ما گذشته.تنها خاطره نزدیکی که به یادم مانده انتظاربرای زنگ تفریح هایی است که درش پر بود از شوق خوردن ساندویج های بابای مدرسه. هنوز دلتنگ آن ساندویج ها هستم . مزه کوکویش یادم است و بوی خیار شورش هنوز در خاطرم غوطه می خورد. ساندویج هایی که پنهانی چشم مامان بهداشتی ام می خوردم!
*فال حافظی گرفتم تعبیرش وصف حالم شد. نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد
8/26/2010
تند تند کارهایم را می کنم که وقتی کتایون از خواب بیدار می شود دغدغه کار ناتمامی را نداشته باشم. آنقدر با عجله در خانه راه می روم که هر از گاهی به در و دیوار می خورم. تا صدایی از کتایون در می آید سر جایم میخکوب می شوم و دعا دعا می کنم که حالا از خواب نپریده باشد.کارهایم که تمام می شود خوشحال و شاد و خندان به سمت کامپیوتر می آیم که کمی سرج کنم و اگر بشود مقاله ام را ادیت! که ناگهان متوجه صدای خنده های کتایون می شوم! دخترک بازیگوش من بیدار شده و خیره خیره به عروسک کنار تختش نگاه می کند و می خندد.خوب پس داستان ادیت مقاله کنسل شد. دخترک همبازی می خواهد.
هنوز یاد نگرفته ام که در بیداری کتایون به کارهای شخصی ام برسم. دلم لک زده برای خواندن کتاب غیر درسی و مطالعه یک موضوع کاملا جدا از فضای علم! نمی دانم چگونه می توانم یاد بگیرم که وقتی دخترم بیدار است در عین اینکه به کارهای خودم می رسم اورا هم سر گرم کنم.راستش مدتی است که احساس می کنم برای دور شدن از این فضای کسالت باری که درش قرار گرفته ام ، لازم است کاری کنم ولی نمی دانم چگونه؟! چند روز قبل دوستی به من گفت: میدانی مادر ها باید تا دوسالگی کودکشان، خیلی از خود گذشتگی کنند تو نباید از خودت توقع داشته باشی که مثل قبل از مادر شدنت به تمام علایقت برسی. نمی توانم کاملا حرفش را بپذیرم .
پی نوشت: آدم کم صبری شده ام. قبل ترها خیلی صبر و تحملم بیشتر بود، کار این روزهای من، شده شکایت و غرغر زدن.می دانم اینها همه اش انرژی منفی است که به خودم می دهم و از خودم واقعا توقع ندارم که مثل انسانهای افسرده نق نق کنم. ولی سعی می کنم که سریع از این فاز بیرون بیایم.
8/21/2010
خیلی گرفتارم. خلاصه برنامه تمام این روزهای من می شود همین دو کلمه.تا به خودم نگاه می کنم می بینم روزم تمام شده و هنوز کارهایی هست که انجام نداده ام.دو پروزه ای که همزمان با هم شروع کرده ام ، هنوز در اوایل کارشان هستند.
کتایون شیطان و بازیگوش شده و همیشه دوست دارد در کنارش باشم. بچه داری واقعا تمام وقت و مهمتر از آن انرژی مرا می گیرد.دیگر وقتی کتایون می خوابد من هم بی رمق به گوشه ای می افتم. حالا در این شرایط چطور می توانم به فکر ادیت مقاله ای باشم که به پذیرشش بی نهایت محتاجم. همه اش کارم شده است باز کردن صفحه اول مقاله و خیره شدن به تایتل آن .چه می شود کرد وقتی خسته ای و سی پی یو مغزت کلا اشغال است و ذره ا ی جای خالی برای این کارها را ندارد.
وضعیت شغلی ام بخاطر شیطنت های عده ای آدم خودخواه بلا تکلیف است . بر خورد های آدم هایی که به خاطر کارم گذارم بهشان می افتد ، گاهی وقتها تا سر حد جنون می کشاندنم. ناخواسته تمام رفتارهای اینها را با آدم های سوئد مقایسه می کنم. در محیط های علمی اینجا هم حتی ذره ای به علم بها نمی دهند. خنده دار این جاست که از من می خواهند که از حقم بگذرم و سکوت کنم و شاید هم گریه دار! که می خواهند من را از سرشان وا کنند.
دلم می خواهد زمان به عقب برگردد به همان سالهای کودکی یا یه کم بعدترش وقتی که در مدرسه ابتدایی درس می خواندم. به آن روزهایی که دکتر شدن آرزو بود و متن تمام انشا هایم. دلم می خواهد به پشت آن نیمکت های خشک برگردم که همیشه به خاطرشان سر آستین های مانتو خاکستری ام سیاه بود و چرکی. حداقلش دلم خوش می شود به همان نمره های بیستی که پاداششان یک مهر صد آفرین بود.دوست دارم بر گردم به آن لحظه های ناب کودکانه بی آنکه درش دروغی باشد و ریایی.
اشتباه من میدانید چیست: آدم ها را با متر خودم اندازه می گیرم.آدم ها همه از اندازه های متر من کوتاه ترند!
به امید فردایی بهتر برای من و شما وآنها که می خواهند باشند.
7/10/2010
روزها تند و تند ، پشت سر هم و یک نفس می گذرند.کتایون ماه پنجم را هم چند روز دیگر تمام می کند.دختر دلبرم، خیلی بهتر از آنی که فکرش را می کردم زند گی را پیش می برد.ولی من دچار یک حس دگرگونم.یک بلا تکلیفی محض.گاهی وقت ها از خودم دور می شوم و احساس می کنم بیگانه ام با این دنیایی که درش قرار گرفته ام. صادقانه بگویم که زندگی ام خیلی خوب است.همسرم مطمئنا بهترین مردی است که می توانسته همه دغدغه هایم را درک کند و همراه و تکیه گاهم باشد.خیلی وقت ها در این چند سال پای رفتنم سست می شده برای رسیدن به هدفی و آن روزها اگر صادق نبود ، قطعا انگیزه ای برای رفتن هم نبود
بعضی وقتها احساس می کنم مشکل اصلی ام محیطی است که در این سالهای اخیر درش زندگی کرده ام. یعنی ارتباط با آدم هایی که خودشان نبوده اند و برایت نقش بازی می کرده اند و من به ناچار ، جا هایی مثل خودشان شده ام.به دنبال یک راه هستم که بتوانم زیباتر به دنیای دور و برم نگاه کنم.به دنبال یک راهم!
5/22/2010
5/10/2010
دختر دلبرم هفته 12 را پشت سر می گذارد و تقریبا یک هفته دیگر سه ماه را نیز به پایان می رساند. خیلی شیرین است آنقدر ها که لبخندش تنها مرهم خستگی های من و پدرش است.دختر صبوری است. هر چند امیدوارم هرگز در زندگیش سختی نبیند که بخواهد خیلی صبوری کند اما در کل در مقایسه با همسن های خودش در مقابل درد، خستگی و گرسنگی خیلی صبورینشان می دهد.( البته چشمش نزنم !) زندگی هم تقریبا روال سابق خودش را طی می کند .کم کم به این روند عادت کرده ام وتنظیماتم دیگر اوکی شده اند! تنها چیزی که اذیتم می کند خانه نشینی است، که آن هم چاره ای ندارد جز تحمل .
چند وقت پیش همسرم ایمیلی برایم فرستاد که به نظرم رسید شرح زندگی این روزهای من است، آنقدر خودم را درگیر مسایل فرعی کرده ام که گویا فراموشم شده هدف اصلی ام چه بوده. متن ایمیل را اینجا می گذارم. اسم آن مکالمه یک طرفه است.
امروز صبح که از خواب بیدار شدی ،نگاهت کردم
و امیدوار بودم که با من حرف بزنی ،حتی برای چند کلمه ....
نظرم را بپرسی یا برای اتفاقات خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد از من تشکر کنی
اما متوجه شدم که خیلی مشغول انتخاب لباسی که می خواهی بپوشی هستی
وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی
فکر می کردم چند دقیقه وقت داری که بایستی و به من بگویی سلام!!!!
اما تو خیلی مشغول بودی .....
یکبار مجبور شدی منتظر بشوی ،و برای یک ربع کاری نداشتی
جز آنکه روی یک صندلی بنشینی
بعد دیدمت که از جا پریدی ،خیال کردم که می خواهی با من صحبت کنی
اما به طرف تلفن دویدی
و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی
و من تمام روز با صبوری منتظرت بودم !!!!
با اون همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلا وقت نداشتی با من حرف بزنی
متوجه شدم قبل ناهار هی دور و برت را نگاه میکنی
شاید چون خجالت میکشیدی که با من حرف بزنی
سرت رو بسوی من خم نکردی
تو به سوی خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کار برای انجام دادن داری
بعد از انجام دادن چند کار ، تلویزیون را روشن کردی
نمی دانم تلویزیون را دوست داری ؟
در آن چیز های زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از وقتت را جلوی آن میگذرانی
در حالی که در باره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری ......
باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم
و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی شام خوردی
و باز هم با من صحبت نکردی .... موقع خواب .....فکر کنم خیلی خسته بودی
بعد از آنکه به اعضای خانواده ات شب بخیر گفتی و به رخت خواب رفتی
و فورا خوابیدی .....
اشکالی نداره
احتمالا متوجه شدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام
من صبورم بیش از آنچه که تو فکرش را کنی
حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی
من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم
منتظر یک سر تکان دادن ،دعا ،فکر، یا گوشه ای از قلبت که تشکر باشد
خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی
خوب ، من باز هم منتظرت هستم
سراسر پر از عشق تو
به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی
آیا وقت داری که این را برای دیگران هم بفرستی ؟
اگر نه ، عیبی نداره ، می فهمم ...... هنوز هم دوستت دارم ، روز خوبی داشته باشی
دوست و دوستدارت خدا
نمی دانم چگونه می شود زندگی را سرشار از لذت و شادی کرد، به یاد او بود و هرگز احساس تنهایی نکرد؟
4/28/2010
خسته از خوابم اما خوابم نمی برد. به دخترم نگاه می کنم که بعد از یک مقاومت طولانی در مقابل خواب ، الان آرام آرام نفس می کشد و خواب ها ی خوش می بیند. امروز ده هفته اش تمام و وارد یازده هفتگی می شود. دیگر تقویم من شده ، هفته هایی که دلبرکم پشت سر می گذارد.دیشب وقتی در حال دلبری و اغو اغو کردن بود به یاد وقتی افتادم که آرزو می کردم هر چه زودتر بیاید تا دستانش را در دستم بگیرم... حالا آرزو می کنم زمانی برسد که با من صحبت کند.یعنی می شود؟!!
این روزها با اینکه سرم خیلی شلوغ است اما به طرز عجیبی ذهنم فعال شده و دوباره به یاد داستان نویسی افتاده ام.از طرفی گویا یک حس درونی است که می خواهم از هیچ کاری عقب نیفتم و در همین اوضاع و احوال هم خودم را درگیر یک پروژه تحقیقاتی کرده ام.نمی دانم از پسش بر می ایم یا نه .ولی واقعا دوست ندارم بچه داری مرا از دیگر اهدافم دور کند و گرنه فرق من با یک زن ساده خانه دار چیست؟
نمی دانم کسی اینجا را می خواند یا نه.توقعی هم ندارم البته .از بس که خودم مشغولم و به وبلاگ های دیگر سری نمی زنم.کاملا طبیعی است که دوستان هم مرااز یادشان برود. خلاصه اش اینجا می نویسم که بعد تر ها خودم بیایم و بخوانمشان و یادم باشد که چه روزها و احساس هایی را پشت سر گذاشته ام. این هم یک توجیهی برای نوشتن می تواند باشد!
4/26/2010
گویا بلاگر هم فیلتر شده یا حداقل برای ما فیلترش کرده اند! دلمان خوش بود که حداقل اینجا می توانیم کمی جدا از روز مرگی ها بنویسیم ولی انگار اینطور نیست...
خیلی خسته ام.نمی دانم چه کنم که از دست این خستگی که تامغز استخوانم رسیده ، خلاص شوم.بزرگتر هایم می گویند زندگی سخت است تو باید تحملت را بالاتر ببری.ولی نمی دانم چرا زندگی فقط برای ما سخت است؟! مایی که همیشه جز خدا پناهگاهی نداشته ایم.از دست همین بندگان خدا عاصی ام.به چه کسی شکایتشان را ببرم؟
خدا تو که میدانی من چه میگویم!
4/21/2010
دخترکم از دیروز با من حرف می زند.یعنی وقتی صدای اوه اوه را از دهانم در می آورم او هم پشت سر من تکرار می کند. سعی می کند ادای حرف زدن را دربیاورد انگار.بیشتر از همه وقتی پدرش با زبان کودکانه با او حرف می زند ذوق می کند و ریسه می رود از خنده.دلم می خواهد که همیشه بخندد ، اینطور ی فکر می کنم که مشکلی ندارد و همه چیز به قول معروف خوب پیش می رود. برایش یک وب سایت ساخته ام به انگلیسی ، که عکس ها و اولین کارهایش را در آن ثبت کنم.
کتایون
فعلا دل ما خوش است به این دلبرکی که داریم و ایام را با عشق به او می گذرانیم. دیروز صبح برای اولین بار با خودم به دانشکده بردمش.استاد سوپروایزرم را که دید طوری نگاهش کرد که انگار از قبل تر ها می شناخته اش. خلاصه کلی دلبری کرد و عوضش شب تا صبح هم برای مادرش ناز و ادا در آورد!
با آهنگ لا لایی رضا صادقی خوابش می برد.دست صادقی درد نکند که کار مرا راحت کرد.
4/18/2010
دیروز نوبت واکسن دو ماهگی دلبرکم بود.دلشوره داشتم که نکند تب کند یا بی قراریش زیاد شود.اما عزیز مادر خیلی تحمل کرد و جز بی خوابی مشکل دیگری نداشت.حالا حدود 36 ساعت از واکسن زدنش می گذرد.خوب شیر خورده و خوابیده و من فرصتی کردم که به کار هایم برسم.می خواهم تمام اتفاق ها و کارهای جدیدی را که انجام می دهد در یک دفتر ثبت کنم.مثلا اینکه کی به صورتمان خندید یا اینکه از چه زمانی شروع به کوینگ ( صحبت کردن با صداهایی نامفهوم کودکانه-اغو اغو کردن) کرده. این روزها هوشیاریش به محیط اطراف بیشتر شده.بیشتر می خندد و سعی می کند حرکت های ما را با چشمانش دنبال کند.بالاخره اینکه احساس می کنم بهتر می توانم با کودکم ارتباط برقرار کنم.حالا می دانم که او مرا از میان هزاران زن دیگر تشخیص می دهد و این برایم خیلی ارزشمند است.
هنوز دل نگرانیم در خصوص شغل آینده و محل کارم سر جایش است.می دانم دانشگاه های زیادی هستند که به تخصص من نیاز دارند اما مشکل من این است که برایم میسر نیست به جاهایی غیر از محل اقامتم درخواست بفرستم.و از طرفی هنوز هم تکلیفم در محل اقامتم مشخص نیست!نمی توانم تحمل کنم که با مدرک دکتری در خانه بنشینم.خیلی اعصابم از این وضعیت خورد است که یک عده فقط نظر شخصی خودشان را ملاک تصمیم گیری کنند. کاش حداقل در خودم ایرادی می دیدم که لایق این برخورد غیر عادلانه باشد اما واقعا نیست .استاد دکتری و فوقم و تمام کسانی که مرا می شناسند همگی می گویند توکل کن به خدا.من هم که چاره ای جز این ندارم!
دلم برای دلبرکم می سوزد .اصلا دوست ندارم سختی هایی که من و پدرش در زمانه مان تجربه کردیم، روزی او تجربه کند.کاش آینده را می شد با دستان خودمان بسازیم.چیزی که این روزها خیلی بعید به نظر می رسد.
4/15/2010
زندگی ام بطور کل روند دیگری را گرفته ، این روزها برنامه خودم را با ساعت خواب و بیداری دلبرکم تنظیم میکنم.بعضی وقتها از بی خوابی ها و این زمان بندی خسته می شوم اما فقط کافی است یک خنده کودکم را ببینم تا همه آن سختی ها را فراموش کنم. اما آرزو می کردم کاش فکر ها و دغدغه های دیگر نبودند تا من می توانستم با تمام وجودم در خدمت دخترم باشم.از وقتی از سوئد برگشتیم همه استرس ها و دل نگرانی ها برای شغل آینده ام آغاز شده.کم کمک از اینکه بتوانم در یک مکان مناسب مشغول به کار شوم ناامید شده ام.دست خودم هم نیست. این روزها فقط به عشق دخترم صبح ها با انرژی بیدار می شوم و روز را آغاز می کنم.خسته ام از این شرایط و به دنبال یک راه گریز می گردم...به خودم میگویم کاش درس نخوانده بودم.کاش اینقدر شب بیداری و سختی نکشیده بودم یا حداقل یک رشته ساده را برای ادامه تحصیل انتخاب می کردم. وقتی به یاد همه سختی های دوران تحصیلم به خصوص دوره دکتر ی می افتم و بعد شرایط فعلی را می بینم بیشتر غصه ام می گیرد.به نظر می رسد اصلا برای استخدام به سابقه درخشان علمی و امتیازات بالا نیازی نیست! کاش روزگار کمی بهتر شود.
3/17/2010
دلبرکم آمد و آنقدر وجودش غرق در لذتم کرد که تمام سختی های ماه های گذشته را فراموش کردم. نو شدن را هر لحظه در تمام وجودش می بینم .برایم سرشار از تازگی است و ذوقش را آنقدر می کنم که انگار اولین فرزند دنیا نصیب من شده است. یک ماهه شده است و لحظه شمار ی می کنم برای روزهایی که در چشمانم زل بزند وبخندد و برایم دست تکان دهد و من از خنده هایش اوج بگیرم.دنیای خیلی غریبی است این دنیای مادر فرزندی.دغدغه ها به کل رنگ عوض می کنند و همه چیز خلاصه می شود در ساده ترین نیاز های یک کودک.حالا با دکتری شیمی کوانتوم و یک دنیا فرمول و مقاله و کتاب ، تمام فکر من این است که زندگی ام فقط در نگاه و صدا و لبخند این دلبرک خلاصه شده و اصلا برایم مهم نیست که چقدر از محیط علمی فاصله گرفته ام و نشسته ام خیره به صورت کودک ی نگاه می کنم که به صورت غیر ارادی به من می خندد و من چه ذوق بی نظیری می کنم!
1/13/2010
تمام این روزها ، همه ناراحتی ام این است که چرا نتوانستم برایت آرامشی فراهم کنم. همه اش در نگرانی و دلواپسی و استرس گذشت. ناراحتم که همیشه چرا آن اتفاق ها بدون هماهنگی با من رخ می دهند! فقط آرزویم این است که وقتی آمدی بتوانم آسوده خیال تر باشم شاید که این استرس ها و دل نگرانی های لعنتی دست از سرم بر دارند و من باشم و تو و یک دنیا زیبایی که تقدیمت کنم.
توآنقدر خوبی که تمام لحظه ای با من بودنت، برایم آرامش به همراه دارد .بعضی وقتها فکر می کنم این تویی که مرا با خود می کشی. این تویی که به من انگیزه می دهی برای تحمل بیشتر شرایط و به عشق توست که آینده را می توانم روشن ببینم. فقط یک چیزی هست که آزارم می دهد. می ترسم یک روزی بگویی تو مرا به خاطر خودت می خواستی...
خیلی وقتها آدم بزرگ ها هم نیاز دارند سرشان را روی پای کوچک شما بگذارند و ریز ریز اشک بریزند که شما نازشان را بکشید.این حرف ها را بگذار به حساب همان ریز ریز اشک ریختن های من برا ی جلب نوازش دستان کوچک تو .
1/05/2010
برای مسافر کوچکم : کم کم به زمان آمدنت نزدیک می شوم.دغدغه هایم همگی شکل دیگری گرفته اند. حالا تمام خوبی ها را برای تو می خواهم و همه نگرانی ام این است که نکند ، نشود ، نیاید روزی که احساس کنم نتوانسته ام برای تو بهترین باشم.حالا که فقط تا آمدنت به اندازه یک چشم بر هم زدنی فاصله است انتظار کشیدن سخت ترین کار زندگی ام شده است. این لحظه های ممتد را صبوری کردن با هزاران فکر جور و ناجوری که به سرم می زند ،توامان، زندگی را تبدیل به یک فیلم صامت طولانی کرده اند...
9/05/2009
کم کمک پائیز اینجا ، فرا رسیده. هوا سرد شده و برگهای درختان در حل زرد شدن هستند. به قول خودشان روزهای سخت زمستان در حال آمدند. حدود ۳ روز هست که خورشید را ندیده ام. هوای ابری و بارانهای نم نمک گویا اولین مشخصه پائیز است. اما من بر خلاف سوئدیها اصلا از آمدن پائیز ناراحت نیستم. اتفاقا کلی انرژی گرفتهام. گویا فصل رویاهای من پائیز است.البته مطمئنم اگر من هم در کشوری بودم که ۶ ماه از سالش خورشید را نبینی و ۹ ماه فقط لباس گرم بپوشی ، به احتمال قریب به یقین عاشق تابستان میشدم!
یکی از استادهای بخش دیروز در حالی که قهوه ش را سر میکشید ، گفت کاش خورشید ، سهم بیشتری برای ما داشت! مگر ما با شما چه فرقی داریم که شما اینقدر خورشید دارین که آرزوی آمدن پائیز و زمستان را میکنید ولی ما در مقابل حسرتش را داریم.
من اون لحظه مکث کردم.پیش خودم به همه چیزهای که اینا دارن و ما نداریم فکر کردم و فقط سرم رو تکون دادم.
8/31/2009
8/26/2009
ماه رمضان امسال، ایران نیستیم. اما حسابی دلم هوای سفرههای افطار و مهمونیهای افطار رو کرده.مخصوصا افطاریهای پارسال که یه جورایی خیلی برام خاطره انگیزه.چون تمام مهمونیهای پا گشای من و صادق در ماه رمضان بود. یاد سحرها بخیر ! کنار سفره کوچیک ۲ نفره مینشستیم و برای اولین بار سحری خوردن ۲ نفره رو تجربه کردیم.
امسال هم ماه رمضان ما یه جورای دیگه خاطره انگیز خواهد شد برامون. شاید ساله دیگه ماه رمضان ازش بنویسم.
8/21/2009
یه ماه دیگه مونده که من دوباره به همون محیط علمی قبلی برگردم.و حقیقتاً مجبورم دوباره شرایطی رو تحمل کنم که با دیدن محیطهای علمی اینجا ، به نظرم غیر ممکن میاد.برخوردهای کاملا انسانی اساتید با دانشجوها و دستیار ها، روزهای اول ورای تصور من بود. محبت و احترامی که اینجا از تک تک افراد بخش دیدم رو هرگز فراموش نمی کنم.وقتی کنارم افرادی می نشستن که هر کدامشون تو دنیا برای خودش کلی مطرح هستند اما با من چنان فروتنانه برخورد می کردند که حتا تصور نمی کردم که بعضی از این آدمها جایزه نوبل گرفته باشن. همین آدما وقتی تو رو ناراحت می دیدن ، باهات احساس همدردی می کردن و تلاش می کردن که آرومت کنند،این آدمها نه ادعا دارند نه تلاش می کنند تو رو کوچک کنند و نه حتا کاری می کنند که لحظه ی احساس کوچکی کنی. به کار هم کاری ندارند و در کامل آرامش به تحقیقات خودشون می رسند. یک محیط کاری کاملا متمدن و سالم که اولین شرطش احترام به حقوق دیگریه.
حالا من این محیط رو دارم با همون محیط قبلیم مقایسه میکنم که رفتار بالادست من با من مثل یه برده دار با برده خودشه! کاش ما هم یاد می گرفتیم به آدمها در هر سطحی که هستند احترام بگذریم.
8/15/2009
امروز یه آخر هفته بارونی تو شهر لوند بود.حدود ۴۰ روز دیگه ما از اینجا میریم و به ایران خودمون بر میگردیم.این روزها که هر چه بیشتر به تاریخ رفتنمون نزدیک میشیم نمیدونم چه حس عجیبیه که سراغم میاد.با اینکه دلم خیلی تنگ شده اما از امکانات اینجا هم نمیتونم به راحتی دل بکنم.از امکانات و شاید مهمتر از اون آرامش اینجا .
کاش این آرامش رو اونجا هم بتونم تجربه کنم.
7/31/2009
چند روزی است که خاطرات گذشته خیلی به ذهنم سر می زنند.بعضی وقتها آنقدر به گذشتههای دور می روم و مشغول تعریف کردن خاطراتم برای آقای همسر می شوم که زمان از دستم در می رود.
یاد سفرهایی که رفتم. یاد روزهای خیلی شیرینی که در کنار خانوادهام داشتم. یا حتا یاد تنهاییهای خوابگاه میافتم. یاد روزهای که با بچههای فلت دور هم مینشستیم و با یه فلاسک چایی ، یه شب را به صبح می رساندیم!
یادم میاد که پارسال چه تابستان پر از استرسی را گذراندم. از یک طرف هم فشار پروژه داشت خوردم می کرد از طرف دیگر هم تغییر بزرگی در زندگیم در حال شکل گیری بود. ولی همان روزها دوستای خوب منو تنها نگذاشتن.عصرها کیک می پختم و بساط قهوه را به پا می کردیم و میرفتیم در پارک نزدیک خوابگاه می نشستیم و حین گلایه کردن از فشار درس و کار ، می خواستیم به همدیگر هم تسلی خاطر بدهیم.
پارسال ، فصل بی برقیهای طولانی بود، و همین عمل باعث شده بود که ما چند نفر در تابستان ، ناهارهایمان را بیاوریم در اتاق نشیمن که با د گیر بود بخوریم. وای که چه سفره رنگارنگی میشد! قدر آن لحظهها را الان می دانم که دلم لک زده برای در هم نشستنهای طولانی !ولی آن روزها همه ما فقط می خواستیم یک جور وقت را بگذرانیم.
مریم ق . که همه فکرو ذهنش درگیر قبولی در دکترا بود و هر روز حرص می خورد چرا ، رقبای ضعیف ترش را در مصاحبه قبول کرده اند، یا آتوسا م. که فقط حرص استاد راهنمای بی سواد و پروژه بی سرو تهش را می خورد. اسما ر. هم که کلا درگیر نوشتن تز بود و می شد گفت همیشه ناله می کرد! حالا که یک سال گذشته، مریم در دکترا با اختلاف خیلی زیاد قبول شده. آتوسا ماه دیگه از تز فوق لیسانسش دفاع می کنه ، اسما هم که وارد سال ۲ دکترا میشه، و من هم در سوئد هستم و تمام آن استرس ها رو پشت سر گذشتم!
آدم است دیگر قدر لحظههایش را نمی داند! بعدها که گذشتند حسرتشان را می خورد.
این روزها یاد تمام لحظههای را که گذراندم بی آنکه قدرشان را بدانم ، میافتم. می دانم وقتی به ایران بر گردم ، حسرت همین لحظهها را می خورم.
7/20/2009
کلی نوشته بودم اما همش پرید!!! دیگه حوصله نوشتن تمامشو ندارم اما میخواستم بگم از وقتی امدیم اینجا ، احساس میکنم آدمها تو این کشور چقدر انسان دوست هستند و فقط به خاطر اینکه تو یه انسان نیازمند به کمک اینها هستی با تمام وجود تلاش میکند تا کمکت کنند.اینجا که باشی حتا حضور خدا رو بیشتر لمس میکنی که چطور حمایتت میکنه.خدای که اصلا نیاز نیست برای رسیدن بهش کلی راه بری بلکه اونقدر بهت نزدیک که میتونی تو آغوشش بری و از حضور امنش لذت ببری.
7/14/2009
دیگه نوشتن تو این وبلاگ هم منو ارضا نمیکنه.چون مجبورم خیلی از حرفا رو نزنم و دچار یکجور خود سانسور شدم. از طرفی حدود یک ماه هست که یه دفتر خاطرات خوشگل گرفتم و اتفاقها ، احساسات و عقایدی رو که نمیتونم جای دیگه بگم، اونجا مینویسم.
خوب به نظر من روشهای سنتی گاهی وقتها بهتر جواب میدن.دیگه کمترین مزیت دفتر خاطرات اینه که درش راحت و آزاد هستی و هر جور که دلت میخواد مینویسی.
...
این روزها من در حال تجربه اتفاقهای جدیدام.شاید یه روزی اینجا نوشتم . دیگه مثل سابق هم دلتنگ نیستم چون میشه گفت عادت کردم و به خودم میگم ۲ماه دیگه بر میگردم ایران. فقط کمی این تجربه جدید انرژی بره ومن امیدوارم از پسش بر بیام.
...
تعطیلات تابستانی تمام اعضای گروه ما تقریبا شروع شده و بخش عملا خالیه.منم دیگه حوصله رفتن و تنها نشستن تو یه اتاق رو ندارم ! آخه استادم هم رفته! چه کار کنم؟ این سوئدیها تمام برنامههاشون سر جاشه ، کار به جای خود. تفریح به جای خود .زمانی هم که اختصاص میدان به یه کار خاص ، محاله برنامه دیگه براش بریزن.بی برو برگرده برنامه شون.
حالا من چه کار کنم که هنوز برنامه خاصی ندارم برا این روزهای بلاتکلیفی!
6/25/2009
جسته و گریخته: ذهنم کمی آشفته شده ، آن چیزهایی که انتظارش را نداشتم در حال رخ دادن هستن ، بخشی خیلی شیرین و دوست دشتنین اما مرا کمی دست پاچه کرده اند و برخی دیگر تمر کزم را از من گرفته اند.
تقریبا ۳ ماه شده که در لوند هستیم، دیگر میشود گفت عادت کرده ایم به همه چیز، حتا به این آسمان روشن شبها و آواز پرندگان در ساعت ۳ نیمه شب!
پروژه من هم که تقریبا به نتایج خیلی خوبی رسیده.
آقای همسر هم که حسابی با دانمارکیها و استاد مهربانش اوقات خوشی رو میگذرونه.
همه چیز خوب پیش میرود ، فقط بعضی وقتها از اتفاقهای غیر منتظر ،اعصابم خورد میشود، خیلی هم خورد!
باید دلم را به همان اتفاق خوبی که برایمان افتاده خوش کنم.
6/07/2009
6/06/2009
به یقین خودم رو در یکی از همان کوچه پس کوچههای سالهای گذشته جا گذاشتهام که حال اینقدر با این خود جدید غریبه ام... کاش میدانستم کجاست که بروم دستش را بگیرم.از دلش غم این سالهای دوری را در بیاورم و باز مثل همان روزا آنقدر با خودم یکی شوم که وقتی کسی خواست غرور آن خود را بشکند، اشک نریزد و گوشه یی کز نکند! آنقدر خودم باشم که اجازه ندهم کسی به هر دلیلی مرا از اندیشههایم جدا کند.
دلم گرفته، کاش روزها زودتر میگذشت. از این که هست زودتر